دکتر شریعتی و قصه‌های پرغصه
به بهانه سالروز وفات دکتر علی شریعتی
 
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد

(دیوان شمس)

نوشتن و سخن گفتن از یک شخصیتی که پیرامون وی، آرای ضدّ و نقیضی درانداخته می‌شود و مخالفان و موافقانی به صف می‌ایستند و صف‌ها می‌شکنند، به گونه‌ای که هواخواهان سینه چاک می‌کنند و بدخواهان می‌شکافندش، بسی دشوار است. همین سخنان ضد و نقیض پیرامون یک شخصیت، اگر از هیچ نکته‌ای حکایت نکند در عالم ‌اندیشه، از تو در تویی و لایه لایه بودن و در یک کلام از بزرگی یک شخصیت حکایت دارد؛ ‌اندیشمندی که درونش، شعله ور، برونش برافروخته بود. هم دل‌های غمزده ای را سوخته بود، هم دل دردمند خویش را. لذت جان را در خراب‌آباد ‌اندیشه‌های دنیای مدرنیته و ورود جامعه‌شناسی به یکی از لطیفترین حوزه‌های اعطایی آسمانیان به زمینیان ـ دین ـ می‌دید و بی‌صحبت جانانه، هیچ خوشی را تذوق نمی‌کرد. وقتی راه‌‌ها، بسته بود و طمع‌ها گسسته، او آمد و از آسمان‌ها، راه‌‌ها را برگشود. وقتی نفیر سوسیالیستی ابوذر و نفرت او را از انباشت سرمایه و اختلاف طبقاتی برشنید به قلب و سر، دلبرده او شد و در مدح و ثنایش داد سخن در داد:
گر نبودی خلق محجوب و کثیف    ور نبودی حلق‌ها تنگ و ضعیف
در مدیحت داد معنا دادمی         غیر این منطق لبی بگشادمی

و شروع به تراویدن و جوشیدن و غریدن کرد. او از غنای خالق و نیاز خویش برست و به راز و ناز خلق پرداخت. دست به شوری شگفت و شعوری شگرف زد. چون جان ‌آفتاب، آب دین را از گلِ مثلثی شومِ زر و زور و تزویر که همه عدالتخواهان در آن مدفون شده بودند، بیرون کشید و از مثلث فکری ابوذر (جامعه اجتماعی)، ابن سینا (جامعه فلسفی) و حلاج (جامعه عرفانی) ابوذر را برای جامعه فرو خسبیده آن دوران، ابن سینا را برای پسر خویش، دکتر«احسان» و آینده ایران و حلاج را برای خویشتن خویش برگزید. او حلاج و «انا‌الحق» گفتنش را برای جامعه مضر و برای خویشتن خویش مفید می‌دید. سه نقطه و حفره از دیدگاه وی حاجت به درمان داشت: 1 ـ جامعه؛ که با ابوذر و علی و زینب و حسین مداوا می‌شد و فیلسوفان هیچ کارکردی و نقشی در مدارا و مدیریت جامعه نداشتند و نمی باید می‌داشتند.

2ـ آینده: با فلسفه و عقلانیت و خردورزی؛ یعنی ابن سیناوار درمان می‌شد آن درندگی و پارگی برآمده از چاقوی جامعه شناسی و آموزه‌های دانشگاه سوربن باید با سوزن فلسفه جدید (تحلیلی، زبان ...) رفو می‌شد و جامه دوزندگی به تن می‌کرد. همان گونه که به فرزند خویش احسان توصیه کرد که فلسفه بخواند و او هم سفارش پدر را پذیرفت و خواند.

3ـ خودش: درمان خودش عرفان بود. او ضد عرفان نبود، بلکه عرفان را در ساحت خصوصی و ساختار شخصی آن می‌خواست، کیمیایی بود که هر جان خسته و زخمی را تک به تک، منحصرا با تجربه‌ای جداگانه و گونه‌گون درمان می‌کرد و با شریعتی نیز چنین کرد.

او داوود وار، آهن تحجر را موم کرد. عیسی وار در دل جوانانی که مارکسیست‌ها روز به روز الحادی و مادی‌اش می‌کردند، دیانت و معنویت و منزلت بردمید. موسی وار جوانان دلسرد و دلمرده را طور سینایی نشانشان داد و زانوان آنان را در برابر محبوب و معبودشان برای نماز و نیایش در دانشگاه تهران در برابر توده‌ای‌ها و چپی‌ها بر زمین زد. چون کیسه بوکسی شد که شاگردانش با مشت زدن به وی ورزیده و توانگر و نیرومند شدند. او راهی عاشقانه برگزید به تعبیر مولانا:
راه عشق است این ره حمام نیست      غیر ناکامی در این ره کام نیست
شد چنین شیخی گدای کو به کو          عشق آمد لاابالی اتقوا

آنگاه که متفکران سکولار و مبارزی چون «آناتول فرانس» برای وی نامه می‌نوشتند که ما تازه به نتیجه رسیده‌ایم که دین را به حوزه‌های فردی ببریم و از نهادسازی آن خودداری کنیم و از تاریخ تلخ آن عبرت‌ها گیریم، پاسخ می‌داد که من در دین چیزها می‌بینم که شماها نمی بینید؛ شماها ابوذر و امام حسین و زینب و ... را ندارید و ندانید. دینی که در حفره‌ها مدفون و در حجره‌ها مستور بود، دکتر شریعتی عاشقانه عتابش را از سوی سکولارها و خشک مذهب‌ها به جان خرید و حجابش را بردرید و روحی در آن بردمید، زیرا به تعبیر حافظ:
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

او یک کرشمه از اهل بیت را به صد جفای ناپرهیزگاران ترجیح داد و با تلخکامی و خونخوری پذیرفت که در ایران آن دوران، متهم به بهایی و وهابی و سنی افراطی شود و در عربستان آن دوران، اتهام شیعه افراطی و شیفته پر احساس و بی منطق اهل بیت را به جان خرد. از سه «ت»؛ «تقی زاده» و «تاریخ» و «تقیه» می‌نالید، هر چند که شریعتی، «تقی زاده» را مصداق روشنفکر خودباخته می‌دید که به نظر بنده، دکتر او را با میرزا ملکم خان اشتباه می‌گرفت. او خود حکایت از غصه وصف‌ناپذیر وی از قرادادهای ننگینی داشت که امضای هیچ مجتهدی پای آن نبود، اما رد پا و سرانگشت روشنفکران آشکارا دیده می‌شد و از الینه شدن روشنفکران می‌نالید. و از تاریخ، حوادثی که نباید می‌افتاد، ولی افتاده بود و از تقیه، چیزهایی که نباید پنهان می‌شد، ولی شده بود.

ستیز فکری چندجانبه با مارکسیست‌های ستبر که روح را منکر بودند و اگزیستانسیالیست‌های سترگ که روح را تنها و رها شده و بریده از نیستان وجود و گمگشته در عالم هستی می‌پنداشتند، از بیرون و تنگ نظری‌های استخوان سوز و خشک‌بینی‌های نفسگیر در درون، سینه سیمین شرحه شرحه او را مالامال درد کرده بود و شرح درد خویش را مشتاقی جز «گفت‌وگوهای تنهایی» نمی‌یافت:
گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت
همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس
(دیوان شمس)

او هم‌نفسی نداشت، اما ذوق او گرفت و ذایقه‌هایی را تلخ و شیرین کرد. سخن درباره شهادت و حسین میراث آدم ـ اگر می‌توانی بمیران اگر نمی‌توانی بمیر؛ آدمیان یا حسینی‌اند یا یزیدی ـ او را به خانواده انقلاب که در رأس و صدر آن حضرت امام امت قرار داشت، وارد نمود. او پاره‌ای جملات را ابوذروار برای انقلابگران آموخت و آنها هم بی مزد و منت آن جملات را خرج آتشدان انقلاب می‌کردند. «چه گوارا» همیشه برایش گوارا بود. حرکت نهضت‌های مسلمان در شمال آفریقا و سراسر جهان از تیررس وی بیرون نبود.
آنگاه که از تناقض‌های اسلامیات و اجتماعیاتش دلش می‌شکست، ترمیمش را به کویریات می‌سپرد و شروع به سخن گفتن با معبود‌های خویش چون «پروفسور گورویچ» و «پروفسور ماسینیون» و ... می‌کرد: به تعبیر مولانا در دیوان شمس و خطاب به شمس:
از تناقض‌های دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست

ماسینیون، مولانای او بود، اما خود به فراست و ظرافت می‌دانست که او هرگز به پای مولانا نرسد. در دانشگاه سوربون در برابر همه دین‌گریزان و دین ستیزان از اسلام دفاع می‌کرد. وقتی که زخم دلش، سختکاری و خونریز می‌شد، به دامان بی‌دام خودکشی پناه می‌آورد که شاید آب لطفی بر آن شعله زند. همان دم بود که «مثنوی مولانا» منجی و نجات بخش او می‌شد، زیرا با خود مولانا هم عنان و هم کلام بود که مثنوی، صیقل ارواح است و روح‌هایی که زنگ می‌زند و کهنه می‌شود با مثنوی زنگارش زدوده و براق و شفاف می‌شود:
مثنوی که صیقل ارواح بود
بازگشتش روز استفتاح بود

مولانا ستون فقرات عرفان ماست و ستون فقرات عرفان مولانا را «عشق» می‌سازد. اگر مولانا شریعتی را از تناقض‌ها و تحمل‌ها و هجوم ‌اندیشه‌ها و انگیزه‌ها و انگیخته‌ها می‌رهاند، این مولانا نیست که چنین می‌کند؛ این همان عشقی است که مولانا مبلغ و مروج آن بود و مولانای مرده را زنده کرده بود؛ عشقی که به آدمی شتاب می‌بخشید و او را گستاختر می‌کرد و آماده باختن همه چیز:
زاهد با ترس می‌تازد به پا
عاشقان پرانتر از برق و هوا

لاابالی بود؛ یعنی به گل پارگی گل پارگان و سرکگی سرکه فروشان توجهی نمی‌کرد:
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کزان سودی برد

در پرتو این عشق پرتو افکنی می‌کرد و از سایه ‌انداختن ابرصفتان‌، اندک واهمه‌ای در دل نداشت:
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر می‌کنند
او به خانواده ای که از آن برخاسته بود و هم سفره با انبیا و اولیا بود، سخت وفادارماند و تعمدا و عامدا و قاصدا با نمایانندگان و مفسران رسمی دین ـ طبقه روحانیت ـ که جزو لاینفک اسلام بوده و هستند و خواهند بود، از در چالش و ستیز و عناد درنیامد.

شاید نمونه بارز آن را در سلوک و برخورد و پیروی ایشان از حضرت امام که برای او آقای خمینی بود، می‌توان دریافت. او «امت و امامت» را تئوریزه کرد و از «دمکراسی هدایت شده» سخن به میان آورد که شرح و بسط آن را باید به نوبتی دیگر واگذاشت.
شرح این هجران و این خون جگر
یک زمان بگذار تا وقت دگر

«العاقبه للمتقین»
دکتر بهروز حسن‌نژاد