مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

روز حادثه

 
۷۲ روز جدال با مرگ در کوهستان




«ناندو پرادو» یکی از نجات یافته گان حادثه سقوط هواپیما در کوه های آند بود که پس از ۷۲ روز جدال سخت با مرگ و زندگی در کوهستان به طور معجزه آسایی نجات یافت.
۱۳ اکتبر سال ،۱۹۷۲ هواپیمایی که سرنشینان آن اعضای یک تیم فوتبال اروگوئه و همراهانشان بودند بشدت با رشته کوه های آند برخورد کرد. دمای هوا در آن منطقه زیر صفر درجه بود و نجات مسافران کاملاً غیرقابل باور به نظر می رسید. اما اکثر این افراد با وجود جراحات شدید از مرگ نجات یافتند. پرادو برای نخستین بار پس از سال ها بتازگی داستان نجات خود و همراهانش را برای خبرنگار یک مجله معتبر تعریف کرد.
«ناندو» می گوید: بی هوش روی زمین افتاده بودم، صورتم غرق در خون بود و جراحات و کبودی های زیادی داشت. سرم به اندازه یک توپ بسکتبال باد کرده بود. در میان هم تیمی هایم شرایط من از همه وخیم تر بود. با وجود این شنیدن صدای ضربان قلبم برای همگان تعجب آور بود.
هواپیما از فاصله حدود ۱۶۰۰ متری به دامنه کوه های پوشیده از برف «آند» برخورد کرده بود.
۱۳ نفر از مسافران در همان لحظه سقوط جان سپرده و ۳۲ نفر دیگر نیز بشدت زخمی شده بودند. «آرتور» یکی از بازیکنان پاهایش شکسته بود. معده «انریکه» (بازیکن دیگری) با یک لوله آهنی سوراخ شده بود. بقیه نیز از ناحیه سر زخمی شده بودند و چند نفری هم که سالم مانده بودند برای کمک به بقیه تلاش می کردند.
روز شومی بود و من در سکوت و سیاهی بسر می بردم. اما ناگهان نوری به چشمم تابید. یک لکه خاکستری رنگ که موجب شد من به هوش بیایم. ناگهان تکانی خوردم، یکی از دوستانم به نام «گوستادوف» متوجه من شد و به طرفم آمد، مقداری برف برداشت و روی لب هایم گذاشت. به آرامی گفت: ـ ناندو تشنه هستی؟
وقتی برف را قورت دادم، گلویم از شدت سرما سوخت. اما بدنم به قدری خشک بود که با وجود سوزش، برف بیشتری می خواستم. اطرافم صدای سوزناک ناله و گریه می شنیدم. سؤالات زیادی در ذهنم بود، به «گوستادوف» نزدیک تر شدم و پرسیدم: ـ مادرم کجاست؟ «سوزی» کجاست؟
با ناراحتی جواب داد: کمی استراحت کن، تو خیلی ضعیف شدی. سینه خیز شروع به حرکت کردم. صدای خواهرم را می شنیدم، اما از مادرم اثری نبود. در سرم احساس سوزش می کردم. وقتی سرم را لمس کردم با برآمدگی استخوانی زیر یک توده خون منجمد مواجه شدم. مغزم درد می کرد. دیگر قادر به حرکت نبودم. وقتی «گوستادوف» دوباره با برف کنارم آمد، لباسش را گرفتم و گفتم: خواهش می کنم بگو چه بلایی سر آنها آمده؟ به چشمانم نگاه کرد و گفت: «ناندو» باید قوی باشی، مادرت مرده. سپس به عقب بدنه هواپیما اشاره کرد و گفت: خواهرت هم آنجاست اما بشدت آسیب دیده. قلبم آزرده شد، انگار درد خود را فراموش کرده بودم. بغض راه گلویم را گرفته بود که صدایی از دور به گوش رسید: «گریه نکن، اشک نمک بدنت را مصرف می کند، برای زنده ماندن به نمک احتیاج داری.» متحیر شده بودم، یعنی برای مردن مادرم، بزرگ ترین موهبت زندگیم نباید گریه می کردم، تازه احتمال مرگ خواهرم نیز وجود داشت. استخوان سرم چند تکه شده بود، اما نباید گریه می کردم. دوباره صدا به گوشم رسید. «ناندو گوش کن تو نباید گریه کنی.» «گوستادوف» گفت: باید تحملت بیشتر باشد، چون هنوز حرفم تمام نشده است، پانچیتو و گودیو نیز مرده اند. بغض بشدت راه گلویم را بسته بود، او ادامه داد، همه آنها از پیش ما رفته اند. اما باید قوی باشیم عاقلانه فکر کن، به نجات فکر کن. من مطمئنم ما نجات پیدا می کنیم.
می خواستم هر چه زودتر پیش خواهرم بروم. با وجود درد شدید معده ام، با کمک آرنجم سینه خیز مسافتی را طی کردم، اما قدرتم تمام شد و سرم بشدت به زمین برخورد کرد. یکی از دوستانم به کمکم آمد و مرا نزد خواهرم برد. به پشت دراز کشیده بود، صورتش را خون پوشانده بود. کنارش نشسته و گفتم: سوزی من اینجایم، ناندو برادرت کنار توست، نگران نباش.
به سختی صورتش را برگرداند و نگاه ناآشنایی به من انداخت. تردید داشتم که مرا شناخته باشد. در آغوشش گرفتم تا حداقل کمی از سرما در امان باشد. این تنها کاری بود که می توانستم انجام دهم. به یاد نصیحت قدیمی پدرم افتادم که همیشه می گفت: ناندو قوی باش. هوشیار باش و شانس خود را امتحان کن و از افرادی که دوستشان داری مراقبت کن.
به خواهرم گفتم: مطمئنم ما را پیدا می کنند و هر دو با هم به خانه بازمی گردیم. روزهای اول امید همه ما به گروه نجات بود و پیداشدن را تنها راه نجات خود می دانستیم. وقتی ظهر تمام می شد، سرمای هوا شدت می گرفت. هر کسی داخل بدنه هواپیما جای خوابی پیدا کرده بود و با بیچارگی تمام، به خود پیچیده بود. هر چه بیشتر روبه شب می رفتیم هوا سردتر می شد به طوری که دندان های ما از سرما به هم می خورد. ۵ روز بعد، احساس کردم چشمان خواهرم بی فروغ می شود. به سختی نفس می کشید تا این که ناگهان نفسش قطع شد. وای خدای من خواهرم از پیش من رفت. با التماس و گریه صدایش می کردم، سوزی، نه! خواهش می کنم.
باز صدایی به گوشم رسید، «گریه نکن». اشک ها نمک بدنت را مصرف می کنند. بغض راه گلو و سینه ام را بسته بود، یاد قولی که به پدرم داده بودم افتادم. او منتظرم بود، بهش قول داده بودم به خانه برمی گردم. من نباید اینجا می مردم. ما ۲۷ نفر هنوز زنده بودیم، برای نوشیدن آب، برف را ذوب می کردیم. سعی می کردیم تا حد امکان خود را گرم نگه داریم. شب ها همه کنار هم می خوابیدیم و با نفس های هم گرم می شدیم.
یک روز صبح «مارچلو» کاپیتان تیم، باقیمانده غذاها را که شامل چند تکه شکلات، مقداری آجیل، بیسکوئیت، میوه های خشک، مقداری مربا و چند بطری آبمیوه بود، میان همه ما تقسیم کرد و چیزی که به من رسیده بود، کمی شکلات و مقداری بادام زمینی بود. بادام ها را داخل جیب شلوارم ذخیره کردم. روز بعد چند بادام زمینی در دهان گذاشتم و بقیه را دوباره در جیبم قرار دادم. ساعت ها به آرامی بادام زمینی ها را می مکیدم. ۲ روز بعد هم همین کار را کردم، اما دیگر هیچ غذایی برای خوردن نداشتیم.
در این فاصله بدن ما به کالری زیادی برای زنده ماندن نیاز داشت. اگر ما برای کوهنوردی آمده بودیم، روزانه به ۱۰ هزار کالری نیاز داشتیم. در این حالت نیز با وجود چنین آب و هوایی حداقل نیازمند صدها کالری بودیم. اما مصرف کالری روزانه ما زیر صفر بود. همه ما افراد ورزشکاری بودیم که بدن های تنومند وقوی داشتیم. اما می دیدم دوستانم و خودم روز به روز لاغرتر و ضعیف تر می شدیم. بنابراین از سر ناچاری و لاعلاجی چرم های چمدان هایمان را پاره می کردیم و می خوردیم. صندلی های هواپیما را پاره کردیم به امید این که بتوانیم پوشال یا حصیری برای خوردن پیدا کنیم، اما فقط فوم مخصوص تودوزی پیدا کردیم.
هیچ چیزی به جز آلومینیوم، پلاستیک و یخ و سنگ نبود. باید راهی پیدا می کردیم، گرسنگی اعصاب همه را ضعیف کرده بود. غروب بود که ناگهان چشمم به پای گوزنی که زیر برفها دفن شده بود افتاد. برقی در چشمانم زد وقتی به دیگران نگاه کردم، این برق را در چشم بعضی از آنها نیز دیدم. می دانستم که تنها امید ما برای زنده ماندن همین است. گرسنگی امانم را بریده بود رو به «کارتیلوس» که کنارم خوابیده بود کردم و به آرامی در گوشش زمزمه کردم بیداری؟
گفت: آره، چه کسی می تواند در این سرمای کشنده بخوابد. پرسیدم: گرسنه ای؟ گفت: چی فکر می کنی؟ الآن درست چند روزه که هیچ غذایی نخوردیم. گفتم: فکر نمی کنم گروه نجات به موقع ما را پیدا کنند و ما از گرسنگی می میریم. اما من نمی خواهم بمیرم، باید به خانه برگردم.
او گفت: ناندو تو خیلی ضعیف شدی، چون چند روزه غذا نخوردی و غذایی هم برای خوردن نیست.
جواب دادم: غذا هست.
چند روز با خوردن گوشت این حیوان به زندگی ادامه دادیم تا این که بالاخره پس از ۷۲ روز گروه نجات به کمکمان آمد.
عکسهایی از این سانحه














منبع: روزنامه ایران شماره 3771 5/8/86 صفحه 14
         انجمن هوافضا
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد