اولین هواپیمای A380 از سری 20 فروندی سفارش داده شده توسط کانتاس تحویل این شرکت شد.
به گزارش تیک آف از مراسم تحویل این هواپیما در تولوز فرانسه, جمعی ازمقامات ایرباس - مقامات شرکت هواپیمایی کانتاس و مقاماتی از شرکت رولزرویس حضور داشتند.
آرایش A380 در سه کلاس برابر با 520 صندلی است. اما کانتاس با تغییر آرایش مورد نظر آن را به 4 کلاس تغییر داده که 14 صندلی در کلاس درجه یک - 72 صندلی در کلاس تجاری - 32 صندلی در کلاس شبه اقتصادی و 332 صندلی در کلاس اقتصادی قرار گرفته اند.
همچنین موتورهای هواپیمای تحویلی از نمونه های رولزرویس ترنت 900 هستند.
گفتنی است کانتاس در سال 2000 دوازده فروند از هواپیمای غول پیکر A380 را تحویل داد که پس از آن 8 فروند دیگر نیز درخواست کرد.
منبع:http://www.takeoff.ir
تیمسار خلبان محمدیوسف احمدبیگی به سال 1327 در روستای «قلعهجعفربیک» از توابع شهرستان تویسرکان در یک خانوادة کشاورز و بسیار فقیر متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رسانید و برای ادامه تحصیل به تهران آمد. در سال 1348 پس از اخذ دیپلم وارد خدمت در نیروی هوایی شاهنشاهی شد. او ابتدا در رستهء همافری مشغول به تحصیل گردید. پس از گذشت دو سال و پایان این دوره، به دانشکده خلبانی قدم گذارد. در سال 1350 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، به آمریکا اعزام شد. پس از دریافت نشان خلبانی با درجه ستواندومی به ایران بازگشت به عنوان خلبان هواپیمای F-4E مشغول خدمت گردید. پس از وقوع انقلاب، به پایگاه شاهرخی (نوژه همدان) منتقل شد. با شروع جنگ، احمدبیگی به مدت سه ماه اول جنگ، چندین عملیات موفق برون مرزی انجام داد.
28 آذر 1359
صبح روز 28 آذر 1359، زنگ تلفن به صدا درآمد و به من اعلام شد که ساعت 11 صبح «بریف» (1) پرواز دارم و «لیدر» (2) دسته پروازی هستم.
پست فرماندهی
هنگامی که وارد پست فرماندهی شدم، تابلو جدول پرواز را بررسی کردم، متوجه شدم که من لیدر دسته پروازی دو فروندی هستم و شمار دوی من، سروان «اصغر رضوانی» است. سروان «ایرج عصاره» هم که به تازگی از پایگاه بندرعباس آمده بود، آنجا بود. هدفی که برای ما در نظر گرفته شده بود، انهدام هلیکوپترهای ضربتی میل24 هایند عراقی بود که به منظور سالم ماندن از حملات هوایی ایران در زمین فوتبال شهر «بدره» تجمع کرده بودند. بعد از اینکه بریف تمام شد، نقشه مسیر را کشیده و قرار گذاشتیم پس از بلند شدن و بستن چرخها، برای اینکه مطمئن شویم در فرکانس مشترک رادیویی هستیم، فقط یک بار یکدیگر را صدا بزنیم و تا زمان برگشت از ماموریت، کسی حرفی نزند؛ مگر در حالت اضطراری، آن هم به طور مختصر. این مسئله به این دلیل بود که دشمن به وسیله دستگاههای ردیابی، فرکانس موقعیت ما را کشف نکند.
همگی به طرف اتاق «تجهیزات پرسنلی» (3) به راه افتادیم. لباس و کلاه را گرفته به طرف هواپیما رفتیم. همه چیز طبق برنامه و بدون اشکال پیش میرفت. هواپیما را روشن نموده، سیستمهای ریزش اسلحه (4) را چک کردیم، همگی سالم بودند. با برج مراقبت تماس گرفته و آمادگی خود را جهت تاکسی اعلام کردیم. پس از گرفتن اجازه پرواز از برج مراقبت و شروع پرواز با آرایش پرواز «جمع تاکتیکی» (5) در ارتفاع پائین طبق نقشه از پیش تعیین شده به طرف هدف سمت گرفتیم.
هوا آفتابی بود و دید هم خوب. پرواز در ارتفاع پائین احساس خوشی به ما میداد. شب قبل، برف آمده بود. کوهها و تپهها پر از برف شده بودند. هنوز ار کوهها و درهها عبور نکرده بودیم که خودمان را نزدیک مرز دیدیم. متوجه شدم سروان عصاره، مقداری از مسیر منحرف شده است. به ایشان تذکر دادم. سپس مسیر را با کمک خلبانم بررسی کرده و ادامه دادم. پس از چند لحظه، از مرز عبور کرده و ارتفاع را به 70 پایی کم کردم. حدود 15 مایل بود که داخل خاک عراق پرواز میکردیم. درست چند مایل به نقطه گردش به سمت هدف مانده بود. در حالی که آماده گردش میشدم ناگهان در مسیر پروازم یک «پارک موتوری» را دیدم که مشابه آن را در پروازهای قبلی در منطقه نفت شهر و دهلران دیده بودم. یک لحظه تصمیم گرفتم یکی از بمبهای 500 پوندی را روی این پارک موتوری رها کنم و چون جنگندهء F-4E دوربین فیلمبرداری دارد (6) تصیم گرفتم فیلم آن را در برگشت به ستاد عملیات بدهم و آنها را برای انهدام مابقی، هواپیما بفرستند. ارزش انهدام این نوع هدف از آن جهت دارای اهمیت بود که ارتش عراق به وسیله این نوع ماشینآلات، خیلی سریع در منطقه راهسازی میکرد و نیروهای خود را جابهجا و پشتیبانی میکرد.
به محض اینکه تصویر «سایت» (7) روی مرکز پارکینگ قرار گرفت، کلید رهایی بمب را فشار دادم و از روی پارکینگ عبور کردم. از آینهء هواپیما به عقب نگاه کردم، کوهی از آتش و دود، فضای منطقه را پر کرده بود. ناگهان کمک خلبان کابین عقب (سروان ایوب حسین نژادی) گفت: «مثل اینکه همهء بمبها رفت.» گفتم: «نه، من فقط یک بمب زدم.» اما وقتی که به چراغهای وضعیت اسلحه نگاه کردم، دریافتم که درست میگوید. ظاهرن سیستم ریزش اسلحه، اشکال داشته است. در این هنگام حسیننژادی گفت: «کجا داری میری؟ ما که بمب نداریم.» گفتم: «اشکال نداره، مسلسل که داریم. برای زدن هلیکوپترها فشنگ هم موثره و کاربرد خوبی داره.»
پس از این صحبتها، یک مرتبه به یاد جنگهای هوایی افتادم که در پروازهای قبلی برایم پیش آمده بود و هر لحظه احتمال درگیری با هواپیماهای دشمن نیز وجود داشت. لذا با خودم گفتم: «من باید فشنگ داشته باشم.» به هواپیمای شمارهء 2 (اصغر رضوانی) گفتم: «اصغر، بمبهای من رها شده. پس از گردش، شما ادامه بدهید. من مسیر را برای شما باز میکنم.» به محض اینکه این تصمیم را گفتم، گردش کردم. ناگهان صدای تیربار ضدهوایی دشمن را شنیدم و هواپیما به شدت شروع به لرزیدن کرد. در این لحظه سرعت هواپیما بین 540 تا 560 نات بود. (8)
به کابین عقب گفتم: «ایوب، هواپیما تحت کنترل است، بیرون نپری.» هنوز حرفم تمام نشده بود که هواپیما از سمت چپ و عقب مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت. لرزش شدیدی کرد و مرتب بالا و پائین میرفت. بار دیگر به ایوب گفتم: «بیرون نپری، هواپیما هنوز تحت کنترله» او گفت: «نه، پرش در اختیار خودت.»
در حالی که سعی میکردم هواپیما را تحت کنترل داشته باشم، موشک دوم به سمت راست و عقب هواپیما اصابت کرد. هواپیما با فشار بسیار شدیدی شروع به صعود کرد. من هرچه به دستهء فرامین فشار میآوردم (با اینکه دکمهء رهایی سریع کنترل فرامین را فشار داده بودم - نتوانستم هواپیما را به صورت افقی نگه دارم. نهایتن آن قدر فشار «جی» (9) به ما وارد شد که من دیگر چیزی نفهمیدم و چندثانیهای بیهوش شدم. زمانی به هوش آمدم که متوجه شدم به سمت راست کابین افتادهام و دستهایم در بین دو پاهایم قرار گرفته است. خودم را روی صندلی راست کردم؛ ولی افق را نمیدیدم. متوجه شدم چند لحظهای که بیهوش بودم، هواپیما از حالت صعود بیرون آمده و دماغهء آن با زاویهای حدود 70 الی 80 درجه به طرف پائین و به سوی زمین میرود. در این هنگام صدایی شبیه ریختن آب روی آتش به گوش میرسید. (10)
دستهء فرامین را که به سمت راست آمده بود، گرفتم تا هواپیما را از حالت شیرجه درآورم، اما فرامین جواب نمیداد. در حالی که بوتههای روی زمین را به وضوح میدیدم (انگار که توی چشمم فرو میرفتند)، درنگ را جایز ندانستم، حس میکردم آخرین لحظات عمرم است زیر حتا اگر صندلیپران هم عیبی نداشته باشد، زمان کافی نخواهد بود تا عمل نماید، زیرا فاصلهء چندانی با زمین نداشتم. دستهء صندلیپران را کشیدم و به عقب پرتاب شدم. تنها فکری که به ذهنم آمد این بود که ممکن است این داغی و بیوزنی بر اثر متلاشی شدن جسمم باشد، ولی ناگهان با باز شدن چتر به خود آمدم و خودم را به چتر آویخته دیدم.
صدای شدید تیراندازی از زمین به گوش میرسید و گلولههای از کنارم رد میشدند. اما مدت زمانی که در هوا بودم، بسیار کم بود. به محض اینکه سرم را بالا بردم تا چتر را بررسی کنم، محکم به بغل یک پل سیمانی برخورد کردم. دیگر نفسم بالا نمیآمد.
در حالی که سعی میکردم نفسم را کامل کنم، همزمان نیز سعی داشتم قفل بند چتر را رها سازم؛ اما بسیار سخت بود؛ چرا که قفسهء سینه و دست چپم بسیار درد میکرد. به هر زحمتی بود بند چتر را به سوی خود کشیدم و قفلش را رها کردم. همزمان با رها کردن چتر، دو نفر عراقی با تفنگ به طرف من نشانه رفته و به انگلیسی گفتند: «بلندشو». بلند شدم. هر دو سروان بودند. یکی از آنها گفت: «دستت را ببر بالا» من هم دستم که به شدت ضرب دیده بود، به حالت 45 درجه باقی مانده بود با اشارهء سر گفتم: «نه» با تعجب گفت: «چرا؟» گفتم: «صدمه دیده» گفت: «برگرد» به محض اینکه برگشتم، هواپیمایم را دیدم که در آتش میسوزد. درد دستم یادم رفت و خیلی ناراحت شدم. به قدری که احساس میکردم همانند پرندهای که بال و پرش در آتش میسوزد، این بال و پر خودم هست که به هم پیچیده و میسوزد.
در همین حین افسر عراقی با اشاره گفت که حرکت کنم. ناگهان قطعهای دیگر از هواپیما را دیدم که داشت میسوخت و چتر ایوب حسیننژادی (کمک خلبان) در کنارش افتاده بود. یک مرتبه به نظرم آمد که ایوب در آتش میسوزد. از ته دل فریاد کشیدم ولی ناگهان ایوب را دیدم که تعداد زیادی از سربازان عراقی او را به شدت کتک میزنند. به یکی از افسران گفتم: «دوستم را دارند میکشند.» او گفت: «مگر دو نفر بودید؟» گفتم: «بله» او رفت و ایوب را از دست سربازها بیرون آورد.
مرا منتظر نگه داشتند تا حسیننژادی را هم بیاورند. سربازها در دو طرف مسیر صف کشیده بودند. ناگهان ستوانی عراقی، اسلحه به دست به طرفم دوید و آب دهان انداخت. با آمدن یک خودروی نظامی، سروان عراقی مرا به داخل آن هدایت کرد و همزمان حسیننژادی را هم آوردند و کنار من نشاندند. وقتی به مقرشان رسیدیم، ما را پیش یک سرگرد قد بلند عراقی بردند. داخل اتاق، علاوه بر سرگرد، مرد قدبلندی با سبیلی کلفت نشسته بود. ایوب حسیننژادی نیز آنجا بود. آن مرد رو به من کرد و با زبان فارسی و لهجة کردی گفت: «جناب سروان، این جناب سرگرد از شما سوالاتی دارد. من به فارسی برای شما ترجمه میکنم و جواب شما را هم به ایشان میگویم.»
پس از سوالاتی در مورد تعداد هواپیماهای شرکت کننده و ماموریت ما، سرگرد به طرف تلفن رفت و شمارهای را گرفت. ما را بیرون بردند و دستهایمان را بستند. در این هنگام عکاسان عراقی، تعداد زیادی عکس از ما گرفتند. پس از عکسبرداری ما را به داخل سالنی کوچک که در یک ساختمان نوساز بود بردند. در آن جا ژنرال عراقی چاقی با قد بلند ایستاده بود. ژنرال عراقی سوالاتی در مورد ماموریت ما پرسید. سپس ما را بیرون برده و با دستان و چشمان بسته به طرف بغداد حرکت دادند. حدود سه ساعت در راه بودیم. به بغداد که رسیدیم ما را به وزارت دفاع بردند. پس از پیاده شدن من و حسیننژادی را از هم جدا کردند. سپس مرا به داخل اتاقی بردند که یک سرگرد و ستوان عراقی در آن بودند.
سرگرد از من پرسید: «این جنگ تا تا کی ادامه خواهد یافت؟» من هم گفتم: «تا خروج شما از کشورمان»
سرگرد عراقی گفت: «میدانی کشور شما کجاست؟» سپس جواب داد: «از شمال به خراسان، جنوب به بندرعباس، از شرق به پاکستان و افغانستان و از غرب به دامغان و کاشان یعنی کویر لوت. بقیهء جاها ما خواهیم گرفت.» سپس نقشهای را نشانم داد. نقشهء وضعیت منطقه بود. از مرز مشترک ایران و ترکیه و عراق، خط قرمزی کشیده شده بود که آذربایجان، لرستان، کردستان و خوزستان را جدا کرده بود. پائین نقشه به خرمشهر و آبادان ختم میشد.
سپس مرا به اتاقی بردند که یک پیرمرد و چند نفر دیگر در آن بودند. یکی از آنها درجهدار ارتشی بود که بعدها در اردوگاه صلاحالدین شهیدش کردند. دیگری هم آقای «ابوترابی» بود که من پس از چند روز فهمیدم روحانی هستند. من یازده روز با این جمع بودم. در مسیر سلول ما، سه اتاق دیگر بود که یکی از آنها محل شکنجهء مخالفان صدام بود و دائمن از آن صدای شکنجه و فریاد افراد را به وضوح میشنیدیم.
اتاق بریفینگ پایگاه هوایی الرشید بغداد
روز دوم مرا به با اتومبیل به جایی بردند که دیدم اتاق «بریفینگ» است. یک نفر سرگرد و دو سروان خلبان آنجا بودند. سوالاتی در مورد تعداد خلبانان پایگاه شاهرخی و اسامی خلبانان کردند. سپس فرمانده پایگاه هوایی که یک سرتیپ خلبان بود آمد و گفت: «سروان، آنچه را از تو میپرسم باید درست جواب بدهی. لیست خلبانان گردان 31 و 32 پایگاه شاهرخی را برایمان بنویس.» من هم جواب دادم: «فقط در حد قانون ژنو، اسم، درجه و محل خدمتم را میگویم. شما هم بیش از این نمیتواندی از من بخواهید.» سرگرد با عصبانیت گفت: «اگر ننویسی دستت را قطع میکنیم.» بازهم شروع کردند به پرسیدن سوالاتی در مورد تعداد هواپیماها و نام خلبانان پایگاه شاهرخی. سپس کاغذی به من دادند که آن پر کنم. من چیزی ننوشتنم. سپس مرا به اتاقی دیگر بردند. همان سرگرد قبلی در آنجا بود. در این لحظه سروانی که قبلن از اتاق بیرون رفته بود، با پوشهای که جلدش از طلق بود برگشت. زیرچشمی نگاهی به پوشه انداختم. درون پوشه، اسامی خلبانان گردان32 پایگاه شاهرخی نوشته شده بود. از اسامی معلوم بود که مربوط به گذشته است زیرا هنوز اسامی بسیاری از دوستانم که در جریان کودتای نوژه اعدام شده بودند در لیست وجود داشت. من بازهم چیزی ننوشتم. ولی در جواب عصبانیت آنها گفتم که شما اسامی را دارید.
ادامه دارد...
منبع:http://aerospacetalk.ir/forum/viewtopic.php?f=104&p=89401#p89401