مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

سالروز کوچ یک پرستو

برآن شدیم تا گوشه ای از بزرگی های سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی را باز گوییم، دیدیم صفات نیک مردان خدا بی شمار است؛ گفتیم از سلوک او بنگاریم تا روش مردان نیک ضمیر را بنمایانیم؛ ولی دریافتیم اهل طریقت جز ره عشق نمی پیمایند و عشق دریایی بی منتهاست. خواستیم تا مدیریت، کاردانی، تیز هوشی و اندیشه او را در قالب کلمات بریزیم؛ اما برای نوشته هایمان واژه هایی درخور نیافتیم.
سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی در سال 1329 در شهر قزوین متولد شد و دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر گذراند. از همان کودکی روحی بلند و آرام داشت و دامنه ی محبت اش همه را فرا می گرفت. در دوران تحصیل برای کمک به بابای پیر مدرسه که کمر و پاهایش درد می کرد، صبح ها زودتر از دیگر دانش آموزان به مدرسه می رفت و حیاط مدرسه را آب و جارو می کرد. بابای مدرسه و همسرش که این جریان آنها را غافلگیر کرده بود، پس از پیگیری، نیمه شبی عباس را می بینند که جارو در دست مشغول تمیز کردن حیاط است و عباس هنگامی که می فهمد کارش عیان گردیده با لبخندی از بابای مدرسه و همسرش می خواهد که این موضوع را با پدر و مادرش در میان نگذارند و در توضیح عملش می گوید، من به شما کمک می کنم و خدا به من در درس هایم. جوانمردی و مروت از همان دوران در وجود او می درخشید. یکی از هم کلاسی های عباس نقل می کند که:

" روزی در بازگشت از مدرسه در خیابان نوجوانی بی جهت به ما ناسزا گفت و همین امر او باعث شد تا با او گلاویز شویم. ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر. ما که انتظار داشتیم تا او به یاری ما بیاید، تمام تلاش خود را می کرد تا ما را از هم جدا کند و دعوا را خاتمه دهد، اما وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید، ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل، با ما درگیر شد. ما دو نفر که از این حرکت عباس به خشم آمده بودیم، به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه ی اعتراض با او قهر کردیم و راه افتادیم، اما او در طول راه دنبال ما می دوید و فریاد می کشید :" مرا ببخشید، آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید."

عباس در سال 1348 با شرکت در کنکور سراسری، در رشته ی پزشکی قبول می شود، اما از آنجایی که به پرواز در اوج آسمان ها می اندیشید، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی می شود. دوره ی مقدماتی خلبانی را در تهران می گذراند. در این دوران است که از یکی از بستگان خود که آشنایی در دانشکده ی خلبانی تهران دارد می خواهد تا برای رفع مشکلی به تهران بیاید. نقل می شود که وقتی دلیل اصرار زیاد ایشان را می پرسند، می گوید: " اتاق من در طبقه ی دوم خوابگاه دانشجویی است که مشرف به آسایشگاه دختران می باشد. من مایلم تا به طبقه اول منتقل شوم، چون می ترسم نمازهایم مورد قبول واقع نگردد و گناه کنم. از شما خواستم بیایید تا این موضوع به سفارش شما حل شود. "

پس گذراندن دوره ی مقدماتی خلبانی، در سال 1349 برای تکمیل تحصیلاتش به آمریکا می رود. یکی از هم کلاسان ایرانی عباس از خاطرات تحصیل در آمریکا نقل می کند:

"در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه " ریس " که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد، مطلب این بود:" دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند. " من که با بابایی هم اتاق بودم مطلب را از خودش جویا شدم و او گفت، " چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود، رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن، از قضا کلنل " باکستر " فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت، مرا صدا زد. نزد او رفتم، او گفت: " در این وقت شب برای چه می دوی؟ " گفتم: " خوابم نمی آمد، خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم." گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود، او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: " مسایلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم. "
در حقیقت آمریکا هم با تمام زرق و برقش نتوانسته بود عباس را که سال ها در خانواده ای مذهبی رشد کرده بود، جذب خود کند. یکی دیگر از دوستان عباسدر بیان خاطرات دورانی که با هم در آمریکا هم اتاقی بودند می گوید:
" روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام، هیچ گاه ندیدم که ناهار بخورد. او ادامه می دهد که بعضی وقت ها عباس همراه شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و... که در آن زمان موجود بود بلکه نوشابه می خردید. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی دوباره می دیدم که پرتقالی خریده است. یکبار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند، از نظر قیمت که تفاوتی ندارد؟! آرام و متین گفت: " حالا نمی شود شما پرتقالی بخورید؟ " گفتم: " خوب، عباس جان برای چه؟ " سر انجام با اصرار من آهسته گفت: " کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست، به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند." به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل آفرین گفتم."

عباس دوره ی آموزش خلبانی هواپیمای شکاری را در آمریکا به راحتی و با موفقیت در آن کشور گذراند. طبق صحبت های اطرافیان، عباس خلبان شدنش را از عنایات خداوند می دانست، چنان که خود در این باره می گوید:

" دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام مبنی بر منزوی و بی تفاوت نسبت به آداب و هنجارهای جامعه غرب بودن درج شده بود. تکلیفم روشن نبود، به من گواهینامه نمی دادند. سرانجام روزی به دفتر رئیس دانشکده که ژنرالی آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم، پرونده من روی میز در مقابل او بود. ژنرال آخری فردی بود که می بایست در رابطه با قبول یا رد شدن من در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. پرسش هایی مطرح کرد و من پاسخش را دادم. از سئوالاتش بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با حیثیت من داشت زیرا احساس می کردم که رنج این دو سال دوری و زحمت، همه رو به نابودی است. در همین حال و هوا بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی در اتاق تنها ماندم، وقت نماز ظهر بود. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که در آنجا بود را روی زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال نماز خواندن بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شد، با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه دهم یا بشکنم؟ بالاخره تصمیم گرفتم که نماز را ادامه دهم، چون به هر حال هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. بعد از این که نمازم تمام شد، ژنرال گفت: " چه می کردی؟ " گفتم: " عبادت می کردم. " از من خواست تا بیشتر توضیح بدهم و بعد از این که توضیح دادم، ژنرال گفت: " تمام مطالبی که در پرونده ی توست، راجع به همین کارهاست. " او لبخند می زد و از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است. با چهره ای بشاش زیر پرونده ام را امضاء کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می گویم، شما قبول شدید و برای شما آرزوی موفقیت دارم. آن روز به پاس این نعمت بزرگ خداوند که به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم."

در سال 1354 با دختر عمه ی خود خانم صدیقه حکمت ازدواج کرد. همسر ایشان نقل می کند که بعد از ازدواج با عباس می فهمد که عباس از قبل، یعنی هنگامی که در آمریکا بوده او را همسر خود می دانسته است و حتی وقتی که دختری آمریکایی با او صحبت می کند، عکس همسر آینده اش را نشان می دهد و می گوید که زن دارد. ایشان هم چنین نقل می کند که هنگام خواستگاری به تنهایی با دایی و زن دایی شان صحبت می کند، ولی زن دایی اش به خاطر سن کم دخترش و به خاطر ازدواج خانوادگی با او مخالفت می کند ولی عباس سماجت بسیار به خرج می دهد. او که خلبان است تهدید می کند که خود را از هواپیما پرت می کند، حتی اگر خودش ( خانم حکمت ) هم نخواهد، بایستی شوهر آینده اش را او انتخاب کند و جهیزیه اش را هم او تقبل می کند و بعد از آن ناپدید می شود.
در سال 1355، با ورود هواپیمای اف - 14 به نیروی هوایی، عباس که جزء خلبان های تیز هوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف- 5 بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف- 14 انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان انتخاب شد.
خلبان حبیب صادقپور از دوستان نزدیک عباس در پایگاه هوایی اصفهان در تمجید روحیه انقلابی او می گوید:

" قبل از پیروزی انقلاب، یک روز از ستاد فرماندهی دستور داده شد تا دو دسته پانزده فروندی هواپیمای اف - 14 در یک مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شرکت کنند. من به عنوان فرمانده گردان، هماهنگی های لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز در آمدیم. فرمانده دسته ی اول من بودم و عباس هم در دسته ی من پرواز می کرد. باید بگویم که رژه در حضور شاه برگزار می شد. از شروع پرواز چند دقیقه ای می گذشت و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیما ها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبر نگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید. او گفت: " من در وضع عادی نیستم. نمی توانم دسته را همراهی کنم. " مضطربانه پرسیدم: " چه مشکلی پیش آمده ؟ " گفت: " سیستم هیدرولیک هواپیما از کار افتاده " من فقط گفتم: " شنیدم تمام " در آن لحظه عباس از دسته جدا شد و آرایش هواپیماها در هم ریخت و باعث در هم پاشیدن مراسم شد. یک پرسش ذهن مرا به خود مشغول کرده بود که با توجه به این که سیستم هیدرولیک در جنگنده اف - 14 دوبله است، چرا عباس از سیستم دوم استفاده نکرده است. فرمانده پایگاه مرا تحت فشار قرار داد که درباره ی اعلام وضع اضطراری عباس اظهار نظر کنم. من پاسخ دادم که وقتی هواپیما درهوا دچار اشکال یا نقص فنی می شود، در آن لحظه تصمیم گیرنده خلبان است. بنابراین او باید تصمیم بگیرد که فرود بیاید یا به پرواز خود ادامه دهد. البته این نظر برای خودم قابل قبول نبود ولی از روی اعتمادی که به عباس داشتم روی این موضوع سرپوش گذاشتم. بعدها حدسم به یقین تبدیل شد و دانستم که عباس در آن روز نمی خواست رژه انجام شود و در حقیقت عمل او در آن روز یک حرکت انقلابی و پروازش یک پرواز انقلابی بود."

پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت. شهید بابایی در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقاء پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد.
یکی از کارمندان پایگاه هوایی اصفهان نقل می کند که:

" در اوایل فرماندهی شهید بابایی در اصفهان، به علت خرابی منبع ها آب آشامیدنی پایگاه کم شده بود. او از من خواست تا به طور پیوسته با تانکر از دریاچه و یا از شهر اصفهان به داخل پایگاه آب بیاورم. من مدتی این کار را با کمک چند نفر از دوستانم انجام می دادم. گویا بابایی احساس می کرد به خاطر کمبود نیرو، کار کند پیش می رود، به همین خاطر از من خواست تا رانندگی با تانکر را به او آموزش بدهم. در چند نوبت پشت فرمان نشت و رانندگی با تانکر را آموخت. از آن به بعد هر روز در پایان روز و هنگامی که کارهای روزانه اش به پایان می رسید، می آمد و به ما کمک می کرد. یک روز عباس از پرواز برگشته بود و خستگی در چهره اش نمایان بود، از او خواستم تا رانندگی نکند و به من کار را واگذارد، قبول نکرد. در نتیجه ترفندی به او زدم و گفتم: " شما مگر فرمانده پایگاه نیستید؟ آیا نباید بیش از همه، شما مقررات را رعایت کنید؟ گفت: " بله، مگر چه شده؟ " گفتم: " شما گواهینامه پایه یک دارید؟ " گفت: " نه " گفتم: " پس چرا بر خلاف قوانین پشت تانکر نشسته اید؟ این خودش خلاف مقررات است." با شنیدن این جمله بی درنگ ماشین را نگه داشت و از پشت فرمان پایین آمد. گفت: " بفرمایید، شما بنشینید. "
در خاطرات ایشان آمده است؛
زمانیکه شهید بابایی فرماندهی پایگاه را به عهده گرفتند، از تاریخ آخرین لایروبی داخلی منابع ذخیره آب، حدود سه سال می گذشت و ساکنین منازل سازمانی پایگاه نسبت به آلودگی آب معترض بودند. به دلیل مشکلات مالی شهید بابایی خود شخصا وارد عمل شدند. آن زمان من (فردی که خاطره را نقل می کند) فرمانده یکی از گروهانهای سربازان قرار گاه بودم. شهید بابایی روزی مرا احضار کردند و گفتند که پس از خرید تعدادی چکمه های بلند لاستیکی، یک گروهان از سربازان را مقابل منبع های آب حاضر کنم. سربازان را جلوی منبع ها حاضر کردم . شهید بابایی با لباس شخصی به همراه چند تن از مسئولین تاسیسات پایگاه به آنجا آمدند. پس از توضیح مختصر یکی از کارمندان در مورد چگونگی نظافت منبع ها، شهید بابایی برای تشویق سربازان به عنوان اولین نفر به داخل یکی از منبع ها رفتند. سربازان با تشکیل صف فشرده در کنار هم با پارو، گل و لای را در گوشه ای جمع می کردند و سپس لجن ها را با سطل به بیرون منبع می بردند. گویا فضای تاریک داخل منبع و سختی کار باعث شده بود تا همه فراموش کنند که فرمانده پایگاه، یعنی شهید بابایی، در داخل منبع مشغول به کار است. به همین خاطر گاهی در حین انجام کار، با پاشیدن لجن بر روی هم با یکدیگر شوخی می کردند. من که از طرف شهید بابایی مامور بودم تا بر کار سربازان نظارت داشته باشم، احساس کردم که سربازی پشت یکی از ستون ها ایستاده ، خود را به نزدیکی ستون رساندم محکم به پشت او زدم و با صدای بلند فریاد کشیدم: "چرا ایستاده ای؟ کارت را انجام بده." آن شخص بی آنکه حرفی بزند یا اعتراضی کند، دوباره مشغول به کار شد. مقداری که جلو تر رفت و درز یر پرتو نور دریچه منبع قرار گرفت موی بر بدنم راست شد . بابایی بود. به او نزدیک شدم و در حالی که از کار خود خیلی متاثر بودم، از او عذر خواهی کردم . لبخندی زد و گفت: "اشکالی ندارد. سعی کن سربازان را اذیت نکنی. اگر چه با هم شوخی می کنند ولی کارشان را انجام می دهند. "

در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع درجه به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.
عباس حزینی در بیان شجاعت ایشان نقل می کند که:

" با شروع جنگ تحمیلی و نیاز به هواپیمای اف - 14 که در طول شبانه روز ماموریت های مختلفی را عهده دار بود، به ناچار همه خلبانان مجبور بودند تا سوختگیری شبانه انجام دهند. با توجه به اینکه بابایی اولین کسی بود که قبل از انقلاب در نیروی هوایی، سوختگیری شبانه را انجام داده بود، به همین خاطر فرمانده پایگاه در مورد وضعیت سوختگیری در شب و اینکه آیا بدون تغییر روشنایی درسیستم روشنایی امکان سوختگیری وجود دارد یا خیر، از ایشان سؤال کرد. شهید بابایی گفتند: " بله ! البته با مقداری قدرت و شجاعت." بابایی یک بار دیگر در این امر پیشگام شد و خلبانان با گذراندن آموزش کوتاهی، یکی پس از دیگری توانستند عمل سوختگیری شبانه را انجام دهند."
سرهنگ خلیل صراف تعریف می کند که:

" در قرار گاه رعد امیدیه هر روز جیره غذایی میوه ای به عنوان دسر به ما می دادند. من در طول مدتی که در قرار گاه بودم هیچ وقت ندیدم که شهید بابایی دسر شان را که در آن فصل پرتقال بود بخورند. با خود فکر می کردم که شاید تمایلی به خوردن پرتقال ندارند. روز ی از ایشان پرسیدم: "چرا شما دسرتان را نمی خورید؟ " ابتدا مکثی کردند و به خاطر اینکه ادب را رعایت کرده باشند و پرسش مرا بی پاسخ نگذاشته باشند، گفتند: " اتفاقا پرتقال میوه بسیار مفیدی است. با ویتامین"ث" ای که دارد خوردن آن برای بدن لازم است و شما حتما دسرتان را بخورید." اما توضیح ندادند که چرا خودشان نمی خورند. من هم دیگر چیزی نگفتم ولی این موضوع هم چنان برای من یک معما بود. تا اینکه یک روز دوست و همکار من پرتقال دزفولی به قرارگاه آورد، خواست تا مقداری از آن را به عنوان سوغات برای شهید بابایی ببرد. من او را از این کار منع کردم و گفتم: " ایشان اصلا علاقه ای به پرتقال ندارند." اما او این حرف را نشنیده گرفت و پرتقال هارا نزد بابایی برد. با کمال شگفتی دیدم که ایشان ضمن تشکر و قدردانی تعدادی از پرتقال ها را با اشتها می خوردند. با دیدن این صحنه، پرسیدم: " جناب سرهنگ! چه حکمتی هست که شما پرتقال های دسر را نمی خورید؛ ولی همین حالا چند دانه از این پرتقال ها را خوردید؟ " شهید بابایی گفتند: " آقای صراف! من سربازم و غذایم هم باید مانند غذای سربازی باشد. من یقین دارم این دسرهایی که در اینجا به ما می دهند در دیگر نقاط جبهه به سربازان نمی دهند. پس من خود را ملزم می دانم تا همانند آنها از این دسر استفاده نکنم."

از خصوصیات بارز او سخت گیری در رعایت تساوی حقوق انسانی بین فرماندهان و سربازان بود. آقای صراف می گوید:

" روزی شهید بابایی به همراه چند تن از فرماندهان سپاه، برای بررسی منطقه جنگی به مناطق عملیاتی جنوب رفته بودند. با توجه به نزدیکی راه تا قرارگاه رعد، شهید بابایی از فرماندهان سپاه دعوت می کند تا نهار را در قرارگاه نیروی هوایی صرف کنند. به محض رسیدن به قرارگاه بابایی از مسئول غذا خوری می پرسد که ناهار چه داریم و او پاسخ می دهد که ناهار خورشت قرمه سبزی است. ایشان دستور می دهد تا خیلی زود برای میهمانان غذا بیاورند. وقتی مسئول غذا خوری به آشپزخانه مراجعه می کند، با توجه به اینکه از وقت نهار گذشته بوده، غذا را یخ کرده می بیند. با خودش فکر می کند که بهتر است غذای مناسبتری برای میهمانان بابایی، که همه از فرماندهان سپاه هستند، تهیه کند، به همین خاطر به آشپز دستور می دهد تا مقدری از گوشتهایی را که برای غذای شب تهیه شده به سیخ بکشد و برنج ناهار را هم گرم کند. بابایی و میهمانان بر سر سفره منتظر غذا بودند و با توجه به اینکه شهید بابایی میزبان بوده، از دیر آمدن غذا ناراحت می شود. سرانجام چند دقیقه بعد کباب هایی راکه هنوز بخار از آنها بلند است، بر سر سفره می آورند. بابایی با دیدن کبابها خیلی ناراحت می شود و رو به مسئول غذا خوری می کند و می گوید: " مگر نگفتید که غذا قورمه سبزی است؟ " او جواب می دهد: " بله. " شهید بابایی می گوید: " پس چرا شما تبعیض قائل می شوید ؟ " با توجه به گذشتن از وقت غذا و دیدن کباب های به سیخ کشیده، تمامی افرادی که بر سر سفره بودند مترصد خوردن کباب ها بودند، ولی شهید بابایی دستور می دهد تا سریعا کباب ها را از سر سفره بردارند و به سربازانی که از قرارگاه پاسداری می کنند بدهند. آنگاه دستور می دهد تا برای ناهار فرماندهان مقداری نان و پنیر و سبزی بیاورند."
بابایی همیشه با سری تراشیده، پیراهن و شلواری ساده در محافل حاضر می شد .موهای سر خود را همواره می تراشید تا از منیت خود حتی اندازه ای اندک، فرار کند و لباسی ساده می پوشید تا آنجا که بار ها و بارها ایشان را با سرباز اشتباه می گرفتند. البته این خواسته خود ایشان بود که همیشه ناشناس باشد.
یکی از همرزمان ایشان نقل می کند:

" زمانیکه در پایگاه دزفول خدمت می کردم، متصدی برگزاری دعای کمیل بودم، که هر شب جمعه در مسجد پایگاه برگزار می شد. برخی مواقع که تیمسار بابایی به پایگاه می آمدند حتما در دعا شرکت می کردند. ایشان می آمدند جلو و در کنار دعاخوانها می نشستند، ولی از آنجا که من نمی دانستم ایشان دعا هم می خوانند، تعارف نمی کردم و او هم حرفی نمی زد. تا اینکه یک شب گویا به یکی از دوستانشان گفته بود که شما بگویید که من هم می توانم دعا بخوانم. آن شخص هم به من یاد آوری کرد. آن شب طبق معمول شهید بابایی به جلو آمد. مسئول تبلیغات پایگاه مشغول دعا خواندن بود که من بابایی را به او نشان دادم و گفتم:
" ایشان هم می توانند بخوانند ." او هم بخشی از دعا را به شهید بابایی واگذار کرد. وقتی دعا به پایان رسید رو به من کرد و گفت:
" این سرباز صدای خوبی دارد و ما به سربازی نیاز داریم که بتواند دعا و نوحه بخواند. اسمش را یادداشت کن تا او را به سایت پدافندی بفرستم." من از حرف دوستم خنده ام گرفت. گفتم: " ایشان تیمسار بابایی ، معاونت عملیات هستند."

نمونه های عملی ساده زیستی و همچنین رسیدگی به خانواده شهدا در سراسر عمر پربرکت شهید به تمامی نمایان است.
همرزمش می گوید:

" شهید بابایی در منزل یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید داشت. از طرف جانشین فرمانده قرارگاه خاتم الانبیا(ص) به منظور ارج نهادن به زحمات ایشان، در زمانیکه بابایی در خانه نبود، یک دستگاه تلویزیون رنگی به منزلشان می فرستند. فرزندان بابایی با دیدن تلویزیون رنگی خوشحال می شوند؛ ولی همسر ایشان علی رغم اصرار بچه ها، از باز کردن کارتن تلویزیون خودداری می کند. چند روز از این ماجرا می گذرد و شهید بابایی از ماموریت باز می گردد. بچه ها با ورود پدر خبر خوش رسیدن تلویزیون را می دهند و ایشان ماجرا را از همسرش جویا می شود. چون بچه ها منتظر بودند تا پدر از راه برسد و اجازه باز کردن کارتن تلویزیون رنگی را بدهد، شهید بابایی با شگرد خاصی، سر بچه ها را گرم می کند و در اوج بازی و خوشحالی، از آنها می پرسد:" بچه ها بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رنگی را؟ " بچه ها دسته جمعی می گویند: " بابا را. " سپس شهید بابایی به آنها می گوید : " فرزندانم! در این شرایط، خانواده هایی هستند که پدرانشان را از دست داده اند و تلویزیون هم نداند. چون خداوند به شما نعمت پدر را داده، پس بهتر است این تلویزیون را به بچه هایی بدهیم که پدر ندارند. " فرزندان هم استدلال پدر را می پذیرند. من در دفتر کارم بودم که شهید بابایی به من تلفن زد و گفت: " یک دستگاه تلویزیون رنگی در منزل ما هست زحمت بکشید و آن را ببرید به نظر آباد کاشان و به خانواده شهید محولاتی بدهید. "

همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود. در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که نا توان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند می رفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری می داد. زمستانها وقتی برف می بارید پارویی بر می داشت و پشت با مهای خانه های درماندگان را پارو می کرد.
در خاطراتی که از ایشان نقل شده است یک از دوستانشان بیان می کند :

"به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سرش کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدایی نکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: " چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا می روی؟ " او که با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندکی ایستاد و گفت:
" پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته. " با دیدن این صحنه تکانی خوردم و در دل روح بلند او را تحسین کردم. "

سر انجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال، در حالی که به در خواستها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر با روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
همسرش از وقایع آن روز می گوید:

" سال 1366 بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرف شویم. روز پرواز در فرودگاه حاضر شدیم. پس از تحویل ساک هایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. او سخت در اندیشه بود. انگار می خواست چیزی بگوید و نمی توانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدیم و به پای پلکان رسیدیم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت: " خدا به همراهتان. " من و اطرافیان که از آشنایان و خلبانان بودند، شگفتزده شدیم به او نگاه کردم و گفتم: " مگر تو با ما نمی آیی؟ " سرش را پاین انداخت و زیر لب آرام گفت : " الله اکبر. " من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم: " چه می خواهی بگویی؟ چه شده عباس؟ "ولی او بی اعتنا به گفته من گفت: " خیلی شلوغه ... خیلی شلوغه. " من که به خاطر آشنایی با اخلاق او تا حدی به منظور او پی برده بودم با ناراحتی گفتم: " عباس! نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟ " او گفت: " من نمی توانم با شما بیایم . کشتی ها باید سالم از تنگه بگذرند. " من حیران و سرگردان شده بودم دیگران هم مثل من با شگفتی به چهره او خیره شده بودند . از میان جمع یکی از دوستانش گفت: " عباس جان همه برنامه ها جور شده. ساک توداخل هواپیما ست و از اینها گذشته، در مورد خلیج فارس هم نباید نگران باشی. بچه ها بالای سر کشتی ها هستند." سپس رو به من کرد و گفت: " شما بروید خانم. من هم سعی می کنم تا با آخرین پرواز خودم را به شما برسانم." من که می دانستم عباس از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم: " قول می دهی؟ " او دستی بر سرش کشید و در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: " می بینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشتم . قول می دهم که بیایم. حالا راضی شدی؟ " آنگاه روی به آقای اردستانی کرد و گفت: " آقا مصطفی! همسرم را به شما و خانمت و هر سه را به خدا می سپارم." آنگاه آقای صراف از او خواست که همراه ما بیاید ؛ ولی عباس که گویا می خواست حرف آخر را بزند تا دیگر کسی به اواصرار نکند، رو بع همه کرد و گفت:
" مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل می توانم خودم را راضی کنم. "
سرانجام عید قربان همان سال بر فراز آسمان اسماعیل جان خود را برای تقصیر قربانی کرد.

***
وصیت نامه سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی:

بسم الله الرحمن الرحیم
انا للله و انا الیه راجعون
خدایا! خدایا! تو را به جان مهدی(عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگه دار.
به خدا قسم من از شهدا و خانواده های شهدا جخالت می کشم تا وصیت نامه بنویسم.
حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاءالله خلاصه می کنم:
خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
عباس بابایی
بیست و یکم ماه مبارک رمضان22/4/61

نظرات 5 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 16 مرداد 1387 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام
اخیرا سایت www.masomi.org امکاناتی را برای کاربران اینترنتی فراهم کرده تا هر فردی با هر عقیده و دینی، نظرات، اندیشه ها و سوالات خود را با دیگر کاربران مطرح نموده و به تبادل افکار بپردازند.

هشدار: در زمان ورود ممکن است ابتداء شوکه شوید که سایت را اشتباه وارد شده اید. اصلا تعجب نکنید پیش از هر تصمیمی به بخش انجمن سایت رفته و مقالات آن را مرور کنید. سپس اگر مایل بودید ثبت نام کنید.

این امکانات موقعیت منحصر بفردی را برای کسانی که می خواهند نظرات، عقاید، اطلاعات علمی، اندیشه های شخصی و احساسات خود را با کاربران بیشتری در میان بگذارند ایجاد کرده. بخصوص افرادی که دارای وبلاگ شخصی هستند می توانند پس از ثبت نام آدرس وبلاگ خود را وارد کرده تا بازدیدکنندگان بیشتری از وبلاگشان دیدن نمایند.

ضمنا در صورت ورود به انجمن در بخش نوشته های شخصی لطف کرده و به نظر خواهی من پاسخ دهید.
با تشکر

سارا عزیز ممنونیم از اطلاعاتی که به ما دادید.در اولین فرصت در فرم فوق الذکر شرکت کرده و در نظر خواهی شما نیز مشارکت می نماییم.

Saviour-Hitler چهارشنبه 16 مرداد 1387 ساعت 07:34 ب.ظ

محمد جان فوق العاده بود حس غرور ایرانی تو آدم زنده می شه .
ممنوم از قلم جادوییت.
یه خواهش، اشکالی نداره من مطالب شما رو برای کنفرانس هام تو مدرسه استفاده کنم البته با ذکر منبع. چون مطالب شما و چند جای دیگه رو power point می کنم و کنفرانس می دم برا دوستام تو دبیرستان!!؟؟

Saviour-Hitler
دوست خوب ما.
برای ما افتخار است بتوانیم مطالبی ارائه دهیم که موجب لذت شما گرامیان شود.با کمال میل پیشنهاد شما را می پذیریم.شاد باش و خوشحال

javadjab چهارشنبه 16 مرداد 1387 ساعت 10:52 ب.ظ

من بهش افتخار میکنم ولی در وصیتنامش چیزی از وطنش نگفته این خیلی بده
من یکی از خوانندگان پر و پا قرص این وبلاگ هستم امیدوارم که به همین خوبی ادامه بدید
متشکرم

ما هم به شما افتخار می کنیم.
فکر میکنیم عباس بابایی در رفتار و کردارش عشق خود را به وطن ثابت نمود و دیگر نیازی به کلام نبود.بر عکس آن هم وجود دارد گروهی همواره در زبان شعارهای آرمانگرایانه می دهند ولیکن در عمل...افسوس!

پویان پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 05:43 ب.ظ

سلام اقا محمد
من یه سوال داشتم....
می خواستم بدونم گلایدر برای چی ساخته میشه؟یعنی یک وسیله هست فقط برای پرواز تفریحی؟

دوست خوب من گلایدر و یا سایر اقلام سبک پروازی علاوه بر اهداف تفریحی و سرگرمی و ورزشی دارای قابلیت هایی نیز هستند از جمله ارزان بودند و آموزش ساده و در دسترس بودن و عدم نیاز به تجهیزات ویژه و گران قیمت.مثلا از آنها در برخی از مناطق برای گشت جنگلبانی ها و شکاربانی و کارهای تحقیقاتی استفاده می شود البته وزن تفریحی بودن آن بیش از سایر دلایل دیگر است.در یک فیلم مستند مشاهده کردم یک دانشمند برای تحقیق در مورد نحوه زندگی غازهای وحشی مدت دو ماه با گلایدر این پرنده ها را همراهی می کرد.

شرکت پرشین سکور جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 12:01 ب.ظ http://persiansecure.net

فراخوان تبدیل وبلاگ شما به وب سایت نمونه ای از این امکانات را در اینجا ببینیدweblog.persiansecure.net
جهت کسب اطلاعات بیشتر در مورد قیمت ها و نوع سرویس ها به persiansecure.net/index.php?id=11 مراجعه نمائید.
تلفن های جوابگویی به سوالات :02188314422و02188314423
09126942536و09360274285و09125992393
پست الکترونیکی support@persiansecure.net
آدرس :تهران-خیابان سمیه پلاک 30 طبقه دوم شرکت فن آوری اطلاعات پرشین سکور
پایگاه اینترنتی کمپانی opk.co.ir
سایت خدماتی persiansecure.net

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد