مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

خاطرات خلبان آزاده محمدیوسف احمدبیگی(بخش دوم)

مصاحبه با سردبیر روزنامهء الجمهوریه
مرا به ساختمان شیکی بردند که بعدن فهمیدم ساختمان روزنامهء الجمهوریه است. پیرمردی که سردبیر روزنامه بود شروع به صحبتهای کذبی کرد. او در مورد اینکه ایران به عراقی اعلان جنگ داده یا به عراق حمله کرده است صحبتهایی کرد و گفت که ایران و اسرائیل علیه اعراب جنگ به راه اتداخته‏اند یا در داخل ایران تفرقه بین ترک و فارس و عرب ایجاد کرده‏اند. من هم جوابهای دندان‏شکنی دادم و گفتم که ما غائلهء فارس و ترک و عرب به راه نینداخته‏ایم؛ اگر چنین بود در شناسنامه‏‎ها، قومیت را مشخص می‏کردیم. برای مثال این دوست من (حسین‏نژادی) ترک زبان است و من فارس‏زبان. هردو در یک هواپیما از وطنمان دفاع می‏کردیم. سپس به یاد صحبتهایی معنادار و آن نقشه‏ای که سرگرد عراقی برای من در روز اول اسارت نشان داده بود افتادم و گفتم: «من قصد سرزمین شما را نداریم، در صورتی که نقشه‏هایی که به من نشان داده‏اند، حاکی از این است که قسمتی از ایران را برای خود جدا کرده و اصرار به گرفتن آن دارند. پس از ترجمهء صبحتهایم برای سردبیر، وی اصلن انتظار نداشت یک اسیر جنگی گرفتار شده در چنگال آنها، این طور محکم و بدون ترس صحبت کند.

دوباره دستور دادند چشمان ما را بستند و مرا به همان اتاقی که آقای ابوترابی در آن بود بردند. حسین‏نژادی را هم به اتاقی دیگر که متاسفانه دیگر ایشان را هیچ‏وقت ندیدم. چند روز بعد، مرا به اتاق کوچکی که حدود 25 نفر در آنجا بودیم بردند. چند نفری از پرسنل ژاندارمری بودند که توسط گروهک کومله به اسارت گرفته شده و کومله، آنها را در ازای نفری دو هزار تومن به نیروهای بعثی تحویل داده بود.

هتل
نیمه‏شب 16 دی 1359 در باز شد و نگهبان عراقی به من گفت که مرا به هتل می‏برند. مرا سوار ماشین کردند و در خیابانهای بغداد شروع به چرخاندن کردند. سپس مرا به ساختمانی بردند. سپس به داخل ساختمان هدایت شدم. مرا به داخل اتاقی بسیار کثیف که پر از لباسهای کثیف و کهنه بود بردند. فردی که آنجا بود لباسهای پرواز و متعلقات شخصی من را تحویل گرفت و به جای آنها، یکی از لباسهای بسیار کثیف نظامی خودشان را تنم کردند. فهمیدم که هتلی که صحبت آن بود، سلولی است انفرادی با بک در پولادین و سنگین. به یاد فیلم پاپیون افتادم که دارای چنین اتاقی بود. چند لحظه داخل سلول قدم زدم و دیوارهایش را ورانداز کردم. هیچ چیزی توجهم را جلب نمی‏کرد جز کثیفی محیط و رنگ جگری ناخوشآیند اتاق. چند دقیقه‏ای از خوابیدنم نمی‏گذشت که خارش شدیدی را در پشت سرم احساس کردم. مقداری پشت سرم را خاراندم. بعد از آن مچ پاهایم شروع به خارایدن کرد. بلند شدم و نگاه کردم. لشگری از شپش روی پتو و تنم رژه می‏رفتند.

صبح که شد دو قرص نان با یک عدد تخم‏‎مرغ آب‏پز داخل سلول پرت کردند. یک لیوان چای جوشیده هم در ظرف پلاستیکی گذاشتند. بوی بد چای حالم را به هم می‏زد. آن را دور ریختم. تخم‏مرغ هم فاسد شده بود دورش انداختم. نانها نیز خیس و ترش شده بودند. به ناچار کمی از پوستهء خارجی آنها را جدا کرده و خوردم که روی هم 4 لقمه نشد، غافل از اینکه این دو نان، جیرهء 24 ساعتم بودند.

مشغول حک کردن اسمم روی دیوار شدم. به ذهنم رسید که ممکن است قبل از من کسانی چنین کاری کرده باشند. پس از جستجو، اسم سروان هوشنگ اظهاری با چهارده خط و سروان حسین کریمی‏نیا با یازده خط را پیدا کردم. (از خلبانان اف-4 پایگاه شاهرخی)

آخر دی ماه 1359، در باز شد و یک نفر داخل شد و چشمان مرا بست و تحویل شخص دیگری داد. مرا داخل اتاقی بردند و مرا به مدت یک ساعت بازجویی کردند. از من پرسیدند: «آیا در ماموریتهای خود، نیروهای ما را زده‏ای؟» من هم حقیقت را گفتم: «بله، مقر توپخانه، محل تجمع افراد پیاده، ستونهای زرهی، پارکینگ‏های موتوری و . . . » با گفتن این جمله، باران کتک بر سرم باریدن گرفت. یکی از بعثی‏ها چنان سیلی محکمی به گوشم نواخت که احساس کردم پردهء گوشم پاره شد. (طوری که تا سالها بعد، هر وقت فوت می‏کردم از گوشم هوا زوزه می‏کشید و خارج می‎‏شد) سپس ورقه‏ای را مقابلم گذاشتند و گفتند: «چیزهایی را که گفته‏ای امضاء کن.» من علیرغم تهدید به اعدام، امضاء نکردم. دوباره مرا به سلولم انداختند.

فردای آن روز، سلولم را عوض کردند. چند سلول آن طرف‏تر، اسیری بود که روزی سه بار با صدای بلند اذان می‏گفت. اکثر اوقات دعا می‏خواند و تکبیر می‏گفت. گهگاه هم نگهبانان غول‏پیکر عراقی، او را به شدت کتک می‏زدند. بعدها فهمیدم که آن شخص آقای تندگویان (وزیر نفت ایران) بوده است. روز و شب می‏گذشت و چون هیچ دریچه‏‎ای به بیرون نداشتم از روز و شب اطلاعی پیدا نمی‏کردم. بعضی اوقات، افرادی را از سلول بیرون می‏آوردند و تا سرحد مرگ شکنجه‏اش می‏کردند. وقتی هم کسی را شکنجه نمی‎کردند، نوار شکنجه پخش می‏‎کردند. چهارده روز پس از بازجویی اول، سربازی آمد و چشمان مرا بست و به داخل اتاقی برد. آنجا افسری بود که در پایگاه هوایی الرشید دیده بودم. سپس در مورد Helicopter Cap از من پرسیدند. (11) با خودم گفتم حتمن خلبانان هوانیروز نفسشان را گرفته‏اند و ضربهء سختی به آنها زده‏اند و خلبانان خودمان هم برای آنها CAP ایستاده‏اند. من هم جوابهایی کاملن اشتباه به آنها دادم طوری که انگار برق سروان عراقی را گرفت.

دو ماه پشت به قبله
پس از دو ماه تنهایی در سلولم،‌ مرا به سلول جدیدی بردند. در سلول جدید، مرد قد بلند و قوی هیکلی ایستاده بود. ظاهرن هم سلول من بود ولی از افسران عراقی بود که سعی می‏کرد با فارسی دست و پا شکسته از من اطلاعات کسب کند. زمانی که برای نماز ایستادم، هم سلول عراقی من، به من فهماند که جهت قبله اشتباه است و من دو ماه اشتباه نماز خوانده‎ام. فردا صبح که بلند شدم، دیدم هم‏سلولی‏ام با نگهبان عراقی صحبت می‏کند و لابه‏لای حرفهایش اینطور فهمیدم که به من اشاره می‏کند. گویا با نگهبان عراقی در مورد لباس من صحبت می‏کرد. فردای آن روز‏ دوباره مرا به سلول قبلیم بردند. نگاهی به اطراف انداختم. پتویی تمیز در گوشهء سلول پهن شده و یک لباس عربی هم گذاشته بودند.

روزها و شبها در این سلول تاریک می‏گذشت. شب عید نوروز سال 1360 فرا رسید. نانی را هفت تکه کرده و به عنوان هفت سین روی لباسم قرار دادم. دهم فروردین 1360 مرا همراه 4 اسیر دیگر به سلول شمارهء 5 بردند. از داشتن هم صحبت خوشحال شدم. یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. همایون باقی (افسر مخابرات زرهی نیروی زمینی)، سروان خلبان «محمدرضا یزد» (اف-5)، ستوان خلبان «پرویز حاتمیان» (اف-5) و ستوان پیاده «داراب کریمی». در سلول جدید از روش مورس زدن برای ارتباط با اسیران سلولهای کناری بهره می‏گرفتیم. با فرستادن مورس فهمیدیم که در سلول شمارهء 3 (سمت راست) این اشخاص حضور دارند:
سرگرد اسدا... میرمحمدی (از فرماندهان ژاندارمری)
سرگرد فرهنگ عبداللهی فر (از فرماندهان ژاندارمری)
ستوان کیومرث ویسی (نیروی زمینی)
ستوان نادر محرابی (افسر وظیفه)
ستوان محمد فرزانه

در سلول شمارهء 7 این اشخاص بودند:
دکتر پاک نژاد
دکتر بیگلری

در سلول 9 هم سه نفر از خانم‏های پرستار بیمارستان خرمشهر بودند. اسامی خود را به دکتر بیگلری و پاک نژاد دادیم تا به سلولهای بعدی بدهند، شاید بدین طریق اسامی ما از طریق صلیب سرخ به ایران برسد. همایون باقی پس از بیست روز به زندان مخوف «ابوغریب» منتقل شد.

زندان مخوف ابوغریب
صبح روز 15 خرداد 1360، ما را سوار آمبولانسی کرده، تعدادی را به اردوگاه اسرا (که زیر نظر صلیب سرخ جهانی بود) و ما شش نفر را به زندان ابوغریب انتقال دادند. پس از گذشت شش ماه از اسارت، ما را به جمع دوستانمان بردند. سرگرد دانشور (فرماندهء اسرا) به ما خوش‏آمد گفت. در آنجا سرگرد محمودی، سرگرد حدادی و سرگرد سرشاد حیدری و همایون باقی را دیدم. ناهار برنج ساده بود و شام یک دیگ گوشت بخارپز بود که بوی بد آن، حال آدم را به هم می‎زد چه رسد به خوردنش.

رادیو
20 شهریور 1361، بچه‏های طبقهء بالا را به آسایشگاه ما آوردند. در بین آنها دوست خلبانم «داوود سلمان» را دیدم. او به من گفت که رادیو دارند. آنها به طور مخفیانه رادیو داشتند و اخبار را گوش می‏کردند. مسئول رادیو، شبها زیر پتو می‏رفت و با میخ یا خودکاری که جوهرش تمام شده بود روی کاغذ سیگار (که اثرش روی آن می‏ماند) اخبار را می‏نوشت و روز در مقابل نور آنها را برای همه می‏خواند.

دوماهی آنجا بودیم. روزی در باز شد و گفتند خلبانان آماده شوند. ما را از ابوغریب بیرون آوردند. فکر می‏کردیم ما را به اردوگاه اسرا می‏برند. آفتاب غروب کرده بود که ما را به زندان «استخبارات» عراق (همان زندانی که در ابتدای اسارت در آنجا بودیم) بردند. زندان پر بود از مخالفان صدام و در هر سلول، 10 تا 12 نفر را حبس کرده بودند. آن شب را آنجا ماندیم. دوباره ما را به ابوغریب بردند. دو روز بعد، چند افسر نیروی هوایی عراق آمدند و ما را تحویل گرفتند. آنجا متوجه شدیم که ما 25 نفر را تحویل نیروی هوایی عراق داده‏اند.

رادیویی که داشتیم، هنگام مخفی کردن، خراب شد. یک روز سروان خلبان (مرحوم) «رضا احمدی» (خلبان اف-4 پایگاه شاهرخی) با زرنگی یک رادیو از محل خوابگاه سربازان عراقی برداشت. مسئولیت رادیو را به سروان خلبان «ابراهیم باباجانی» (از خلبانان هوانیروز) سپردیم چون ایشان اطلاعات بسیار خوبی از الکترونیک داشت. مشکل رادیو، باطری بود که آن را هم از باطری ساعت دیواری تامین می‏کردیم.

میکروفن مخفی
حدود دو ماه بعد از حضور ما در آن اتاق، روزی یکی از بچه‏ها به برآمدگی زیر لایة گچ دیوار حساس شد. آن را تراشیدیم و با کمال تعجب، سیمی را دیدیم که امتداد آن به یک میکروفن مخفی ختم می‎شد. جستجو را در کل دیوارهای آسایشگاه ادامه دادیم و تقریبن 10 عدد از این میکروفن‏ها را پیدا کردیم. باباجانی (مسئول رادیو) هم با استفاده از این میکروفن‏‎ها، مقداری ابر و پارچه، یک گوشی عالی درست کرد. از آن به بعد باباجانی مجبور نبود گوشش را به بلندگو بچسباند و صدای رادیو هم بیرون نمی‏رفت.

زندان پایگاه الرشید (زندان دژبان)
اسفند 1362 ما را به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید بردند. حدود 500 متر مربع وسعت داشت و شامل سه بند بود. بند جدید ما، حدود 150 متر مربع وسعت داشت و شامل شش اتاق بسیار کوچک بود. پنجره‏های اتاقها با سیمان مسدود شده بود و هیچ روزنه‏ای به داخل حیاط وجود نداشت؛ جز چند سوراخ در نزدیک سقف که آن هم با میله‏های قطور آهنی پوشیده شده بود. مکانی بود بسیار بدتر از ابوغریب. مکانی تنگ و تاریک، بسیار مرطوب و کثیف. اتاقهای بسیار کوچکی که وقتی 4 الی 5 نفر در آن می‏خوابیدیم دیگر جایی نبود. جیرهء غذایی نیز بسیار کم بود. تشکها نیز بسیار کثیف و نم‏دار بودند. با مورس با بند مجاور تماس گرفتیم. آنجا نیز اسرایی از نیروی زمینی ارتش و ژاندارمری بودند. با توجه به وضع بسیار بد آنجا، تصمیم گرفتیم با مسئولان زندان صحبت کنیم تا رسیدگی کنند اما هیچ اقدامی نکردند. تا آن زمان، جزو مفقودین محسوب می‏شدیم، زیرا صلیب سرخ از وجود ما اطلاعی نداشت. به همین دلیل، مسئولان بعثی زندان، از آوردن افرادی مانند دکتر یا بنا به داخل زندان خودداری می‏کردند، زیرا حتی‏الامکان سعی داشتند کسی ما را نبیند.

برای رادیو باطری ساختیم
پس از مدتی باطری رادیو تمام شد و این مسئله روحیهء بچه‏ها را بسیار پائین می‏آورد. تا اینکه روزی به مطلبی در روزنامهء انگلیسی‏زبان Baghdad Observer برخوردیم که در آن عنوان شده بود که از میوه‏ها و پوست آنها می‏توان الکریسیته تهیه کرد. ابتدا خواستیم از پوست پرتقال الکتریسیتهء لازم را بدست بیاوریم که جواب نداد. سپس مقداری انار را به صورت سرکه درآوردیم و برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردیم که جواب داد. رفته رفته باتجربه شدیم و پوست انار را در آب خیس می‏کردیم و برای مدتی آن را نگه می‏‎داشتیم تا حالت اسیدی به خود بگیرد؛ سپس از آن برق می‏گرفتیم. به نگهبانها هم گفته بودیم که با پوستهای انار، لباس رنگ می‏کنیم.

موشک
شبی در نزدیکی‏های پایگاه الرشید، انفجار بسیار مهیبی رخ داد. کسی نمی‏دانست این انفجار کار کیست. شب بعد، مسئول رادیو، از اخبار رادیو متوجه شد که انفجار، متعلق به موشک زمین به زمین اسکاد ایران بوده است. پس از قول گرفتن از بچه‏ها مبنی بر اینکه خبر را هیچ‏جا بازگو نکنند، تصمیم گرفته شد خبر منتشر شود. فرمانده گفت: «صدای انفجاری که دیشب شنیدید، موشکهای دوربرد ایران بوده که به ساختمان 24 طبقهء بانک رافدین اصابت کرده و بیشتر ساختمان را منهدم کرده است. بچه‏ها بسیار خوشحال شدند.» چند باری هم موشکهای ایران در نزدیکی زندان ما به زمین اصابت کردند که اگر حدود 500 متر جلوتر می‏آمدند، از ماه دیگر اثری نبود. سرانجام جنگ موشکها نیز کاری از پیش نبرد و پس از مدتی حملات نیروها از سرگرفته شد. این بار عراق بود که زمین‏های از دست رفته‏اش را پس می‏گرفت. بچه‏ها با شنیدن این اخبار، بسیار ناراحت شده و روحیهء خود را از دست داده بودند. همیشه در این فکر بودیم که چه اتفاقی در ایران افتاده است که این گونه عراقی‏ها به سرعت پیشروی می‏کنند. بارها اتفاق افتاده بود که اعلان می‏کردند ما فردا فلان محل را می‏گیریم و فردا شب این کار را انجام می‏دادند.

آتش‏بس
روز 28 تیر 1367 بود که یکی از بچه‏ها با خوشحالی گفت که ایران سرانجام قطعنامهء 598 را قبول کرده است. جنگ ویرانگر هشت ساله به هر حال تمام شد و قرار شد اسرا مبادله شوند. عراق در اجرای قطعنامه تعلل می‏ورزید,‌ به همین دلیل آزادی اسرا به حالت تعلیق درآمده بود.

گرگ خون‏آشام
کشور ما بارها به حکام و شیوخ منطقه که دشمنی با ایران را از وظائف شرعی خود می‏دانستند هشدار داده بود که این قدر از صدام حمایت نکنید. به تعبیری، صدام و حزب بعث مانند گرگی بودند که اگر از جنگ با ایران خلاصی می‏یافتند، اولین کسانی را که پاره می‏کردند همین اعراب منطقه بودند. دیری نپائید که این پیش‏بینی به حقیقت پیوست و چنگال صدام خون‏آشام و عمال جنایتکار بعثی‏اش، گلوی شیخ کویت را فشرد. با حمله‏ای برق‏آسا، ظرف چند ساعت، این کشور حامی صدام به اشغال عراق درآمد. دارایی مردم کویت به یغما برده شد. اکثر ارتش کویت به اسارت درآمدند. زندانهای عراقی از مردم و نیروهای نظامی کویت مالامال شد، به گونه‏ای که حتا در اطراف زندانی که ما در آن بودیم، در محوطه‏ای باز و با کمترین امکانات و احتیاجات اولیه، از آنها نگهداری می‏کردند. آن طور که ما شاهد بودیم، رفتارشان با اسرای کویتی، خیلی خیلی بدتر از رفتار با اسرای ایرانی بود.

در آن زمان مکاتباتی بین صدام و آقای هاشمی رفسنجانی انجام شد و سرانجام بند مبادلهء اسرا اجرا شد. آفتاب روز 23 مهر 1369 هنوز طلوع نکرده بود که در زندان باز شد و سرگردی که معاون زندان بود وارد شد. او به فرمانده اسرا (سرگرد محمودی) گفت: «اسرا حاضر باشند، امروز به ایران خواهید رفت.» ساعت 8 صبح، پس از خوردن صبحانه، در آسایشگاه باز شد و نگهبانها 25 دست لباس و کفش نو آوردند و به ما تحویل دادند. ساعت 3 بعد از ظهر، دو اتوبوس به محل زندان آوردند و دستور دادند سوار شویم. بچه‏ها مطمئن شدند که به ایران خواهند رفت زیرا اتوبوس‏ها پرده نداشتند و ما را با چشمان و دستان باز سوار آنها می‏‎کردند. 2 ساعت بعد به اردوگاه بعقوبه جهت ثبت‏نام در لیست صلیب سرخ برده شدیم. در آنجا، افسر ارشد عراقی (فرمانده پایگاه هوایی الرشید) به ما خوش‏آمد گفت و از اینکه به ایران برمی‏گشتیم، اظهار خوشحالی کرد. در همین اردوگاه تعدادی از دوستان خلبانمان را که بیش از 10 سال بود خبری از آنها نداشتیم، دیدیم. شب را آنجا بودیم. فردا صبح نمایندگان صلیب سرخ آمدند و با ما مصاحبه کردند.

سرانجام حدود ساعت 2 بعد از ظهر ما را سوار اتوبوس کردند و به طرف مرز ایران حرکت دادند. در مرز، مسئولان ایرانی و عراقی حاضر بودند. قدری در آنجا معطل شدیم. سپس اتوبوس برای تعویض ایستاد. به سمت خسروی به راه افتادیم. قصرشیرین را در نوروز 1357 دیده بودم، اما چیزی که الآن می‏دیدم، مخروبه‏ای بیش نبود. از خسروی که حرکت کردیم، دیگر شهرها و روستاها به همین صورت مخروبه شده بودند. صبح روز 25 / 6 / 1369 ما را سوار اتوبوس کردند و به سمت کرمانشاه حرکت دادند. غم‏انگیزترین صحنه‏های عمرم را هنگام خارج شدن از پادگان به چشم دیدم. مردم خیلی زیاد اعم از زن و مرد جلوی اتوبوس‏ها آمده و هرکدام تابلویی در دست داشتند که روی آنها اسمی نوشته و یا عکس بر آن نصب کرده بودند و با حال ملتمسانه از ما می‏خواستند تا اگر از آنها خبری داریم برایشان بگوئیم.

سرانجام روز 26 / 7 / 1369 پس از پایان قرنطینه، ساعت 5 بعد از ظهر در میان استقبال مردم وارد منزلم در محلهء سمنگان نارمک شدم. هرچند که فهمیدم که برادرم یعقوب در جنگ شهید شده است.

پانویس:
(1) بریف یا Brief = خلاصه‏گویی؛ تقریبن دو ساعت قبل از پرواز، فرمانده دسته پروازی، کلیه خلبانان شرکت کننده در آن ماموریت را در اتاقی مخصوص جمع می‏کند و چگونگی اجرای ماموریت را به طور خلاصه تشریح می‏کند. حالات اضطراری که ممکن است در ماموریت برای هر هواپیما یا خلبان اتفاق بیفتد از قبل پیش‏بینی و نحوه برطرف کردن و مقابله با آن را یادآوری می‏نماید. این مرحله جزو مقدمات پرواز است.

(2) لیدر یا Leader = فرمانده – رهبر؛ به خلبان باتجربه‏ای گفته می‎شود که قادر است رهبری یک دسته دو فروندی و یا بیشتر را برعهده بگیرد و دارای درجه‏بندی از 1 تا 4 می‏باشد.

(3) تجهیزات پرسنلی عبارت است از کلاه پروازی، ماسک اکسیژن و لباس ضدفشار که در اتاق مخصوصی نگهداری می‎شوند. هر خلبان برای خودش این وسائل را دارد که هنگام رفتن برای پرواز، لباس را می‏پوشد و ماسک اکسیژن را با دستگاه مخصوص آزمایش می‏کند.

(4) Weapons Release

(5) در پرواز جمع تاکتیکی، مسیر پایگاه تا هدف را دسته پروازی به صورتی آرایش می‏گیرد که فاصله بین هواپیماها زیادتر از حد معمول باشد و این آرایش به خاطر دید بهتر منطقه و یا دشمن احتمالی است. در چنین پروازی، آزادی مانور بیشتری برای خلبانان در گردش به جپ و راست وجود دارد.

(6) هواپیمای F-4E دارای دو نوع دوربین است که توسط آنها می‏توان از عملیات انجام شده فیلمبرداری کرد. دوربین قسمت جلو هواپیما از درگیری‏های هوایی و از اصابت رگبار مسلسل فیلمبرداری می‏کند. دوربین قسمت عقب از رها شدن بمب و انهدام هدف فیلمبرداری می‏کند.

(7) Sight دستگاهی است که در کابین جلو F-4E و روبه‏روی خلبان نصب شده است. خلبان باید به طریقی پرواز نماید که در لحظه رها کردن بمب، دارای سرعت، ارتفاع و زاویه محاسبه شده از قبل بوده و ضمنن نقطه وسط تصویر سایت در مرکز هدف باشد. در غیر این صورت هدف دقیق زده نمی‏شود.

(8) هر نات معادل 1853 متر بر ساعت است.

(9) فشار جی: G مخفف کلمهء Gravity یعنی گرانش یا سنگینی و ثقل است. در حالت معمولی برابر با وزن هرشخص و یا شیء است که همان جاذبهء زمین می‎‏باشد. در پرواز عادی، وقتی خلبان در کابین نشسته است کلیة نیروهای وارد بر هواپیما، در حال تعادل‏اند و مقدار جی برابر 1 است. اما زمانی که این تعادل برهم بخورد، مقدار جی تغییر می‏کند، یعنی فشار وارد بر هواپیما و خلبان زیاد یا کم می‎شود، اگر این فشار در جهت نیروی جاذبهء زمین باشد، «جی منفی» و اگر در خلاف جهت آن باشد، «جی مثبت» است. مثلا 5 جی مثبت یعنی فشار وارد بر خلبان، 5 برابر وزن خودش است. چنانچه جی مثبت به سرعت انجام شود، خون به مغز نمی‏رسد و بیهوشی موقت به خلبان دست می‏دهد.

(10) این صدا بر اثر از دست رفتن فشار داخل کابین و متعادل شدن آن با هوای بیرون حاصل می‏‎شود.

(11) CAP: پوشش هوایی مرز برای جلوگیری از نفوذ هواپیماهای دشمن است. همچنین تامین امنیت برای هلیکوپترها و یا هواپیماهایی که فاقد کارآیی رزمی می‏باشند. 

منبع:http://aerospacetalk.ir/forum/viewtopic.php?f=104&p=89401#p89401

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 17 مهر 1387 ساعت 03:02 ب.ظ

با سلام
ممنون از مطالب زیبا و حواندنی شما خواهش می کنم در صورتیکه از مرحوم خلبان احمدی خاطره ای به یاد دارید لطف فرموده و آن را به آدرس ایمیل بالا ارسال نمائید.
با نهایت تشکر
احمدی

دوست خوب من
جناب آقای احمدی!
لطفا اطلاعات بیشتری از خلبان ارائه تا تحقیق نمائیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد