مصاحبه با سردبیر روزنامهء الجمهوریه
مرا به ساختمان شیکی بردند که بعدن فهمیدم ساختمان روزنامهء الجمهوریه است. پیرمردی که سردبیر روزنامه بود شروع به صحبتهای کذبی کرد. او در مورد اینکه ایران به عراقی اعلان جنگ داده یا به عراق حمله کرده است صحبتهایی کرد و گفت که ایران و اسرائیل علیه اعراب جنگ به راه اتداختهاند یا در داخل ایران تفرقه بین ترک و فارس و عرب ایجاد کردهاند. من هم جوابهای دندانشکنی دادم و گفتم که ما غائلهء فارس و ترک و عرب به راه نینداختهایم؛ اگر چنین بود در شناسنامهها، قومیت را مشخص میکردیم. برای مثال این دوست من (حسیننژادی) ترک زبان است و من فارسزبان. هردو در یک هواپیما از وطنمان دفاع میکردیم. سپس به یاد صحبتهایی معنادار و آن نقشهای که سرگرد عراقی برای من در روز اول اسارت نشان داده بود افتادم و گفتم: «من قصد سرزمین شما را نداریم، در صورتی که نقشههایی که به من نشان دادهاند، حاکی از این است که قسمتی از ایران را برای خود جدا کرده و اصرار به گرفتن آن دارند. پس از ترجمهء صبحتهایم برای سردبیر، وی اصلن انتظار نداشت یک اسیر جنگی گرفتار شده در چنگال آنها، این طور محکم و بدون ترس صحبت کند.
دوباره دستور دادند چشمان ما را بستند و مرا به همان اتاقی که آقای ابوترابی در آن بود بردند. حسیننژادی را هم به اتاقی دیگر که متاسفانه دیگر ایشان را هیچوقت ندیدم. چند روز بعد، مرا به اتاق کوچکی که حدود 25 نفر در آنجا بودیم بردند. چند نفری از پرسنل ژاندارمری بودند که توسط گروهک کومله به اسارت گرفته شده و کومله، آنها را در ازای نفری دو هزار تومن به نیروهای بعثی تحویل داده بود.
هتل
نیمهشب 16 دی 1359 در باز شد و نگهبان عراقی به من گفت که مرا به هتل میبرند. مرا سوار ماشین کردند و در خیابانهای بغداد شروع به چرخاندن کردند. سپس مرا به ساختمانی بردند. سپس به داخل ساختمان هدایت شدم. مرا به داخل اتاقی بسیار کثیف که پر از لباسهای کثیف و کهنه بود بردند. فردی که آنجا بود لباسهای پرواز و متعلقات شخصی من را تحویل گرفت و به جای آنها، یکی از لباسهای بسیار کثیف نظامی خودشان را تنم کردند. فهمیدم که هتلی که صحبت آن بود، سلولی است انفرادی با بک در پولادین و سنگین. به یاد فیلم پاپیون افتادم که دارای چنین اتاقی بود. چند لحظه داخل سلول قدم زدم و دیوارهایش را ورانداز کردم. هیچ چیزی توجهم را جلب نمیکرد جز کثیفی محیط و رنگ جگری ناخوشآیند اتاق. چند دقیقهای از خوابیدنم نمیگذشت که خارش شدیدی را در پشت سرم احساس کردم. مقداری پشت سرم را خاراندم. بعد از آن مچ پاهایم شروع به خارایدن کرد. بلند شدم و نگاه کردم. لشگری از شپش روی پتو و تنم رژه میرفتند.
صبح که شد دو قرص نان با یک عدد تخممرغ آبپز داخل سلول پرت کردند. یک لیوان چای جوشیده هم در ظرف پلاستیکی گذاشتند. بوی بد چای حالم را به هم میزد. آن را دور ریختم. تخممرغ هم فاسد شده بود دورش انداختم. نانها نیز خیس و ترش شده بودند. به ناچار کمی از پوستهء خارجی آنها را جدا کرده و خوردم که روی هم 4 لقمه نشد، غافل از اینکه این دو نان، جیرهء 24 ساعتم بودند.
مشغول حک کردن اسمم روی دیوار شدم. به ذهنم رسید که ممکن است قبل از من کسانی چنین کاری کرده باشند. پس از جستجو، اسم سروان هوشنگ اظهاری با چهارده خط و سروان حسین کریمینیا با یازده خط را پیدا کردم. (از خلبانان اف-4 پایگاه شاهرخی)
آخر دی ماه 1359، در باز شد و یک نفر داخل شد و چشمان مرا بست و تحویل شخص دیگری داد. مرا داخل اتاقی بردند و مرا به مدت یک ساعت بازجویی کردند. از من پرسیدند: «آیا در ماموریتهای خود، نیروهای ما را زدهای؟» من هم حقیقت را گفتم: «بله، مقر توپخانه، محل تجمع افراد پیاده، ستونهای زرهی، پارکینگهای موتوری و . . . » با گفتن این جمله، باران کتک بر سرم باریدن گرفت. یکی از بعثیها چنان سیلی محکمی به گوشم نواخت که احساس کردم پردهء گوشم پاره شد. (طوری که تا سالها بعد، هر وقت فوت میکردم از گوشم هوا زوزه میکشید و خارج میشد) سپس ورقهای را مقابلم گذاشتند و گفتند: «چیزهایی را که گفتهای امضاء کن.» من علیرغم تهدید به اعدام، امضاء نکردم. دوباره مرا به سلولم انداختند.
فردای آن روز، سلولم را عوض کردند. چند سلول آن طرفتر، اسیری بود که روزی سه بار با صدای بلند اذان میگفت. اکثر اوقات دعا میخواند و تکبیر میگفت. گهگاه هم نگهبانان غولپیکر عراقی، او را به شدت کتک میزدند. بعدها فهمیدم که آن شخص آقای تندگویان (وزیر نفت ایران) بوده است. روز و شب میگذشت و چون هیچ دریچهای به بیرون نداشتم از روز و شب اطلاعی پیدا نمیکردم. بعضی اوقات، افرادی را از سلول بیرون میآوردند و تا سرحد مرگ شکنجهاش میکردند. وقتی هم کسی را شکنجه نمیکردند، نوار شکنجه پخش میکردند. چهارده روز پس از بازجویی اول، سربازی آمد و چشمان مرا بست و به داخل اتاقی برد. آنجا افسری بود که در پایگاه هوایی الرشید دیده بودم. سپس در مورد Helicopter Cap از من پرسیدند. (11) با خودم گفتم حتمن خلبانان هوانیروز نفسشان را گرفتهاند و ضربهء سختی به آنها زدهاند و خلبانان خودمان هم برای آنها CAP ایستادهاند. من هم جوابهایی کاملن اشتباه به آنها دادم طوری که انگار برق سروان عراقی را گرفت.
دو ماه پشت به قبله
پس از دو ماه تنهایی در سلولم، مرا به سلول جدیدی بردند. در سلول جدید، مرد قد بلند و قوی هیکلی ایستاده بود. ظاهرن هم سلول من بود ولی از افسران عراقی بود که سعی میکرد با فارسی دست و پا شکسته از من اطلاعات کسب کند. زمانی که برای نماز ایستادم، هم سلول عراقی من، به من فهماند که جهت قبله اشتباه است و من دو ماه اشتباه نماز خواندهام. فردا صبح که بلند شدم، دیدم همسلولیام با نگهبان عراقی صحبت میکند و لابهلای حرفهایش اینطور فهمیدم که به من اشاره میکند. گویا با نگهبان عراقی در مورد لباس من صحبت میکرد. فردای آن روز دوباره مرا به سلول قبلیم بردند. نگاهی به اطراف انداختم. پتویی تمیز در گوشهء سلول پهن شده و یک لباس عربی هم گذاشته بودند.
روزها و شبها در این سلول تاریک میگذشت. شب عید نوروز سال 1360 فرا رسید. نانی را هفت تکه کرده و به عنوان هفت سین روی لباسم قرار دادم. دهم فروردین 1360 مرا همراه 4 اسیر دیگر به سلول شمارهء 5 بردند. از داشتن هم صحبت خوشحال شدم. یکی یکی خودمان را معرفی کردیم. همایون باقی (افسر مخابرات زرهی نیروی زمینی)، سروان خلبان «محمدرضا یزد» (اف-5)، ستوان خلبان «پرویز حاتمیان» (اف-5) و ستوان پیاده «داراب کریمی». در سلول جدید از روش مورس زدن برای ارتباط با اسیران سلولهای کناری بهره میگرفتیم. با فرستادن مورس فهمیدیم که در سلول شمارهء 3 (سمت راست) این اشخاص حضور دارند:
سرگرد اسدا... میرمحمدی (از فرماندهان ژاندارمری)
سرگرد فرهنگ عبداللهی فر (از فرماندهان ژاندارمری)
ستوان کیومرث ویسی (نیروی زمینی)
ستوان نادر محرابی (افسر وظیفه)
ستوان محمد فرزانه
در سلول شمارهء 7 این اشخاص بودند:
دکتر پاک نژاد
دکتر بیگلری
در سلول 9 هم سه نفر از خانمهای پرستار بیمارستان خرمشهر بودند. اسامی خود را به دکتر بیگلری و پاک نژاد دادیم تا به سلولهای بعدی بدهند، شاید بدین طریق اسامی ما از طریق صلیب سرخ به ایران برسد. همایون باقی پس از بیست روز به زندان مخوف «ابوغریب» منتقل شد.
زندان مخوف ابوغریب
صبح روز 15 خرداد 1360، ما را سوار آمبولانسی کرده، تعدادی را به اردوگاه اسرا (که زیر نظر صلیب سرخ جهانی بود) و ما شش نفر را به زندان ابوغریب انتقال دادند. پس از گذشت شش ماه از اسارت، ما را به جمع دوستانمان بردند. سرگرد دانشور (فرماندهء اسرا) به ما خوشآمد گفت. در آنجا سرگرد محمودی، سرگرد حدادی و سرگرد سرشاد حیدری و همایون باقی را دیدم. ناهار برنج ساده بود و شام یک دیگ گوشت بخارپز بود که بوی بد آن، حال آدم را به هم میزد چه رسد به خوردنش.
رادیو
20 شهریور 1361، بچههای طبقهء بالا را به آسایشگاه ما آوردند. در بین آنها دوست خلبانم «داوود سلمان» را دیدم. او به من گفت که رادیو دارند. آنها به طور مخفیانه رادیو داشتند و اخبار را گوش میکردند. مسئول رادیو، شبها زیر پتو میرفت و با میخ یا خودکاری که جوهرش تمام شده بود روی کاغذ سیگار (که اثرش روی آن میماند) اخبار را مینوشت و روز در مقابل نور آنها را برای همه میخواند.
دوماهی آنجا بودیم. روزی در باز شد و گفتند خلبانان آماده شوند. ما را از ابوغریب بیرون آوردند. فکر میکردیم ما را به اردوگاه اسرا میبرند. آفتاب غروب کرده بود که ما را به زندان «استخبارات» عراق (همان زندانی که در ابتدای اسارت در آنجا بودیم) بردند. زندان پر بود از مخالفان صدام و در هر سلول، 10 تا 12 نفر را حبس کرده بودند. آن شب را آنجا ماندیم. دوباره ما را به ابوغریب بردند. دو روز بعد، چند افسر نیروی هوایی عراق آمدند و ما را تحویل گرفتند. آنجا متوجه شدیم که ما 25 نفر را تحویل نیروی هوایی عراق دادهاند.
رادیویی که داشتیم، هنگام مخفی کردن، خراب شد. یک روز سروان خلبان (مرحوم) «رضا احمدی» (خلبان اف-4 پایگاه شاهرخی) با زرنگی یک رادیو از محل خوابگاه سربازان عراقی برداشت. مسئولیت رادیو را به سروان خلبان «ابراهیم باباجانی» (از خلبانان هوانیروز) سپردیم چون ایشان اطلاعات بسیار خوبی از الکترونیک داشت. مشکل رادیو، باطری بود که آن را هم از باطری ساعت دیواری تامین میکردیم.
میکروفن مخفی
حدود دو ماه بعد از حضور ما در آن اتاق، روزی یکی از بچهها به برآمدگی زیر لایة گچ دیوار حساس شد. آن را تراشیدیم و با کمال تعجب، سیمی را دیدیم که امتداد آن به یک میکروفن مخفی ختم میشد. جستجو را در کل دیوارهای آسایشگاه ادامه دادیم و تقریبن 10 عدد از این میکروفنها را پیدا کردیم. باباجانی (مسئول رادیو) هم با استفاده از این میکروفنها، مقداری ابر و پارچه، یک گوشی عالی درست کرد. از آن به بعد باباجانی مجبور نبود گوشش را به بلندگو بچسباند و صدای رادیو هم بیرون نمیرفت.
زندان پایگاه الرشید (زندان دژبان)
اسفند 1362 ما را به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید بردند. حدود 500 متر مربع وسعت داشت و شامل سه بند بود. بند جدید ما، حدود 150 متر مربع وسعت داشت و شامل شش اتاق بسیار کوچک بود. پنجرههای اتاقها با سیمان مسدود شده بود و هیچ روزنهای به داخل حیاط وجود نداشت؛ جز چند سوراخ در نزدیک سقف که آن هم با میلههای قطور آهنی پوشیده شده بود. مکانی بود بسیار بدتر از ابوغریب. مکانی تنگ و تاریک، بسیار مرطوب و کثیف. اتاقهای بسیار کوچکی که وقتی 4 الی 5 نفر در آن میخوابیدیم دیگر جایی نبود. جیرهء غذایی نیز بسیار کم بود. تشکها نیز بسیار کثیف و نمدار بودند. با مورس با بند مجاور تماس گرفتیم. آنجا نیز اسرایی از نیروی زمینی ارتش و ژاندارمری بودند. با توجه به وضع بسیار بد آنجا، تصمیم گرفتیم با مسئولان زندان صحبت کنیم تا رسیدگی کنند اما هیچ اقدامی نکردند. تا آن زمان، جزو مفقودین محسوب میشدیم، زیرا صلیب سرخ از وجود ما اطلاعی نداشت. به همین دلیل، مسئولان بعثی زندان، از آوردن افرادی مانند دکتر یا بنا به داخل زندان خودداری میکردند، زیرا حتیالامکان سعی داشتند کسی ما را نبیند.
برای رادیو باطری ساختیم
پس از مدتی باطری رادیو تمام شد و این مسئله روحیهء بچهها را بسیار پائین میآورد. تا اینکه روزی به مطلبی در روزنامهء انگلیسیزبان Baghdad Observer برخوردیم که در آن عنوان شده بود که از میوهها و پوست آنها میتوان الکریسیته تهیه کرد. ابتدا خواستیم از پوست پرتقال الکتریسیتهء لازم را بدست بیاوریم که جواب نداد. سپس مقداری انار را به صورت سرکه درآوردیم و برای آن دو قطب مثبت و منفی درست کردیم که جواب داد. رفته رفته باتجربه شدیم و پوست انار را در آب خیس میکردیم و برای مدتی آن را نگه میداشتیم تا حالت اسیدی به خود بگیرد؛ سپس از آن برق میگرفتیم. به نگهبانها هم گفته بودیم که با پوستهای انار، لباس رنگ میکنیم.
موشک
شبی در نزدیکیهای پایگاه الرشید، انفجار بسیار مهیبی رخ داد. کسی نمیدانست این انفجار کار کیست. شب بعد، مسئول رادیو، از اخبار رادیو متوجه شد که انفجار، متعلق به موشک زمین به زمین اسکاد ایران بوده است. پس از قول گرفتن از بچهها مبنی بر اینکه خبر را هیچجا بازگو نکنند، تصمیم گرفته شد خبر منتشر شود. فرمانده گفت: «صدای انفجاری که دیشب شنیدید، موشکهای دوربرد ایران بوده که به ساختمان 24 طبقهء بانک رافدین اصابت کرده و بیشتر ساختمان را منهدم کرده است. بچهها بسیار خوشحال شدند.» چند باری هم موشکهای ایران در نزدیکی زندان ما به زمین اصابت کردند که اگر حدود 500 متر جلوتر میآمدند، از ماه دیگر اثری نبود. سرانجام جنگ موشکها نیز کاری از پیش نبرد و پس از مدتی حملات نیروها از سرگرفته شد. این بار عراق بود که زمینهای از دست رفتهاش را پس میگرفت. بچهها با شنیدن این اخبار، بسیار ناراحت شده و روحیهء خود را از دست داده بودند. همیشه در این فکر بودیم که چه اتفاقی در ایران افتاده است که این گونه عراقیها به سرعت پیشروی میکنند. بارها اتفاق افتاده بود که اعلان میکردند ما فردا فلان محل را میگیریم و فردا شب این کار را انجام میدادند.
آتشبس
روز 28 تیر 1367 بود که یکی از بچهها با خوشحالی گفت که ایران سرانجام قطعنامهء 598 را قبول کرده است. جنگ ویرانگر هشت ساله به هر حال تمام شد و قرار شد اسرا مبادله شوند. عراق در اجرای قطعنامه تعلل میورزید, به همین دلیل آزادی اسرا به حالت تعلیق درآمده بود.
گرگ خونآشام
کشور ما بارها به حکام و شیوخ منطقه که دشمنی با ایران را از وظائف شرعی خود میدانستند هشدار داده بود که این قدر از صدام حمایت نکنید. به تعبیری، صدام و حزب بعث مانند گرگی بودند که اگر از جنگ با ایران خلاصی مییافتند، اولین کسانی را که پاره میکردند همین اعراب منطقه بودند. دیری نپائید که این پیشبینی به حقیقت پیوست و چنگال صدام خونآشام و عمال جنایتکار بعثیاش، گلوی شیخ کویت را فشرد. با حملهای برقآسا، ظرف چند ساعت، این کشور حامی صدام به اشغال عراق درآمد. دارایی مردم کویت به یغما برده شد. اکثر ارتش کویت به اسارت درآمدند. زندانهای عراقی از مردم و نیروهای نظامی کویت مالامال شد، به گونهای که حتا در اطراف زندانی که ما در آن بودیم، در محوطهای باز و با کمترین امکانات و احتیاجات اولیه، از آنها نگهداری میکردند. آن طور که ما شاهد بودیم، رفتارشان با اسرای کویتی، خیلی خیلی بدتر از رفتار با اسرای ایرانی بود.
در آن زمان مکاتباتی بین صدام و آقای هاشمی رفسنجانی انجام شد و سرانجام بند مبادلهء اسرا اجرا شد. آفتاب روز 23 مهر 1369 هنوز طلوع نکرده بود که در زندان باز شد و سرگردی که معاون زندان بود وارد شد. او به فرمانده اسرا (سرگرد محمودی) گفت: «اسرا حاضر باشند، امروز به ایران خواهید رفت.» ساعت 8 صبح، پس از خوردن صبحانه، در آسایشگاه باز شد و نگهبانها 25 دست لباس و کفش نو آوردند و به ما تحویل دادند. ساعت 3 بعد از ظهر، دو اتوبوس به محل زندان آوردند و دستور دادند سوار شویم. بچهها مطمئن شدند که به ایران خواهند رفت زیرا اتوبوسها پرده نداشتند و ما را با چشمان و دستان باز سوار آنها میکردند. 2 ساعت بعد به اردوگاه بعقوبه جهت ثبتنام در لیست صلیب سرخ برده شدیم. در آنجا، افسر ارشد عراقی (فرمانده پایگاه هوایی الرشید) به ما خوشآمد گفت و از اینکه به ایران برمیگشتیم، اظهار خوشحالی کرد. در همین اردوگاه تعدادی از دوستان خلبانمان را که بیش از 10 سال بود خبری از آنها نداشتیم، دیدیم. شب را آنجا بودیم. فردا صبح نمایندگان صلیب سرخ آمدند و با ما مصاحبه کردند.
سرانجام حدود ساعت 2 بعد از ظهر ما را سوار اتوبوس کردند و به طرف مرز ایران حرکت دادند. در مرز، مسئولان ایرانی و عراقی حاضر بودند. قدری در آنجا معطل شدیم. سپس اتوبوس برای تعویض ایستاد. به سمت خسروی به راه افتادیم. قصرشیرین را در نوروز 1357 دیده بودم، اما چیزی که الآن میدیدم، مخروبهای بیش نبود. از خسروی که حرکت کردیم، دیگر شهرها و روستاها به همین صورت مخروبه شده بودند. صبح روز 25 / 6 / 1369 ما را سوار اتوبوس کردند و به سمت کرمانشاه حرکت دادند. غمانگیزترین صحنههای عمرم را هنگام خارج شدن از پادگان به چشم دیدم. مردم خیلی زیاد اعم از زن و مرد جلوی اتوبوسها آمده و هرکدام تابلویی در دست داشتند که روی آنها اسمی نوشته و یا عکس بر آن نصب کرده بودند و با حال ملتمسانه از ما میخواستند تا اگر از آنها خبری داریم برایشان بگوئیم.
سرانجام روز 26 / 7 / 1369 پس از پایان قرنطینه، ساعت 5 بعد از ظهر در میان استقبال مردم وارد منزلم در محلهء سمنگان نارمک شدم. هرچند که فهمیدم که برادرم یعقوب در جنگ شهید شده است.
پانویس:
(1) بریف یا Brief = خلاصهگویی؛ تقریبن دو ساعت قبل از پرواز، فرمانده دسته پروازی، کلیه خلبانان شرکت کننده در آن ماموریت را در اتاقی مخصوص جمع میکند و چگونگی اجرای ماموریت را به طور خلاصه تشریح میکند. حالات اضطراری که ممکن است در ماموریت برای هر هواپیما یا خلبان اتفاق بیفتد از قبل پیشبینی و نحوه برطرف کردن و مقابله با آن را یادآوری مینماید. این مرحله جزو مقدمات پرواز است.
(2) لیدر یا Leader = فرمانده – رهبر؛ به خلبان باتجربهای گفته میشود که قادر است رهبری یک دسته دو فروندی و یا بیشتر را برعهده بگیرد و دارای درجهبندی از 1 تا 4 میباشد.
(3) تجهیزات پرسنلی عبارت است از کلاه پروازی، ماسک اکسیژن و لباس ضدفشار که در اتاق مخصوصی نگهداری میشوند. هر خلبان برای خودش این وسائل را دارد که هنگام رفتن برای پرواز، لباس را میپوشد و ماسک اکسیژن را با دستگاه مخصوص آزمایش میکند.
(4) Weapons Release
(5) در پرواز جمع تاکتیکی، مسیر پایگاه تا هدف را دسته پروازی به صورتی آرایش میگیرد که فاصله بین هواپیماها زیادتر از حد معمول باشد و این آرایش به خاطر دید بهتر منطقه و یا دشمن احتمالی است. در چنین پروازی، آزادی مانور بیشتری برای خلبانان در گردش به جپ و راست وجود دارد.
(6) هواپیمای F-4E دارای دو نوع دوربین است که توسط آنها میتوان از عملیات انجام شده فیلمبرداری کرد. دوربین قسمت جلو هواپیما از درگیریهای هوایی و از اصابت رگبار مسلسل فیلمبرداری میکند. دوربین قسمت عقب از رها شدن بمب و انهدام هدف فیلمبرداری میکند.
(7) Sight دستگاهی است که در کابین جلو F-4E و روبهروی خلبان نصب شده است. خلبان باید به طریقی پرواز نماید که در لحظه رها کردن بمب، دارای سرعت، ارتفاع و زاویه محاسبه شده از قبل بوده و ضمنن نقطه وسط تصویر سایت در مرکز هدف باشد. در غیر این صورت هدف دقیق زده نمیشود.
(8) هر نات معادل 1853 متر بر ساعت است.
(9) فشار جی: G مخفف کلمهء Gravity یعنی گرانش یا سنگینی و ثقل است. در حالت معمولی برابر با وزن هرشخص و یا شیء است که همان جاذبهء زمین میباشد. در پرواز عادی، وقتی خلبان در کابین نشسته است کلیة نیروهای وارد بر هواپیما، در حال تعادلاند و مقدار جی برابر 1 است. اما زمانی که این تعادل برهم بخورد، مقدار جی تغییر میکند، یعنی فشار وارد بر هواپیما و خلبان زیاد یا کم میشود، اگر این فشار در جهت نیروی جاذبهء زمین باشد، «جی منفی» و اگر در خلاف جهت آن باشد، «جی مثبت» است. مثلا 5 جی مثبت یعنی فشار وارد بر خلبان، 5 برابر وزن خودش است. چنانچه جی مثبت به سرعت انجام شود، خون به مغز نمیرسد و بیهوشی موقت به خلبان دست میدهد.
(10) این صدا بر اثر از دست رفتن فشار داخل کابین و متعادل شدن آن با هوای بیرون حاصل میشود.
(11) CAP: پوشش هوایی مرز برای جلوگیری از نفوذ هواپیماهای دشمن است. همچنین تامین امنیت برای هلیکوپترها و یا هواپیماهایی که فاقد کارآیی رزمی میباشند.
منبع:http://aerospacetalk.ir/forum/viewtopic.php?f=104&p=89401#p89401
با سلام
ممنون از مطالب زیبا و حواندنی شما خواهش می کنم در صورتیکه از مرحوم خلبان احمدی خاطره ای به یاد دارید لطف فرموده و آن را به آدرس ایمیل بالا ارسال نمائید.
با نهایت تشکر
احمدی
دوست خوب من
جناب آقای احمدی!
لطفا اطلاعات بیشتری از خلبان ارائه تا تحقیق نمائیم