مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

روایتی خواندنی از پرتاب اولین موشک دوربرد ایران در جنگ (بخش اول)

امروز که جمهوری اسلامی ایران به قدرت موشکی اول منطقه تبدیل شده است، جزئیات اولین عملیات موشکی ایران در سال های دفاع مقدس که حیرت جهانیان را بر انگیخت از زبان یکی از شاهدان عینی خواندنی خواهد بود. این شاهد امروز از اساتید برجسته دانشگاه شهید بهشتی است.

اول وقت، جلسه مدیران دانشگاه بهشتی بود.ساعت هفت صبح جلسه شروع شد. کارها مورد مشورت قرار گرفت. دستورهاى لازم داده شد. طبق برنامه باید یک هفته در تهران مى‏ماندم و بعد دو هفته به منطقه مى‏رفتم، ولى منشى چند پیام از خلبان رستمى به من داد. مى‏خواستم به منزل بروم. ناگهان شنیدم یک ماشین از نیروى هوایى اجازه ورود به دانشگاه را دارد و با من کار دارند. فهمیدم خلبان رستمى است. خبر داد: دشمن تصمیم دارد تمام شهرها را بمباران کند. حتى هواپیماى دشمن به شهر مشهد رسیده است. ما هم دیگر هواپیماى مناسب براى جنگنده‏هاى جدید دشمن نداریم. ضدهوایى‏ها هم برد مناسب را نداشتند. بچه‏هاى جبهه به هواپیماى دشمن مى‏گفتند "ایران‏پیما" و به هواپیماهاى خودى مى‏گفتند "میهن‏تور" به این ترتیب تقریبا آسمان ایران بى‏دفاع بود.
از همه بدتر، پدیده جدید موشک باران تهران بود. مردم، خودجوش، شعار مى‏دادند: "موشک جواب موشک". این خواست فطرى مردم بود. خلبان رستمى آمده بود که گروهى آماده کند که من هم جزو آن بودم تا به یک سایت موشکى برویم که براى نمونه از قبل از انقلاب چند موشک خودکشش، "اسکاد B" در آن بود. این موشک‏ها براى نمونه از طرف روس‏ها به ایران داده شده بود. و براى اینکه آمریکا از بى‏خطر بودن آن براى اسرائیل باخبر شود، چند نمونه هم به ایران دادند، آن هم از طریق معاهده نظامى "سنتو" تا آمریکا تحریک نشود. روس‏ها و آمریکایى‏ها به کشورهاى اقمارى خود، متعادل اسلحه مى‏فروختند و براى اینکه تعادل پیمان "ورشو" و "سنتو" به هم نخورد نمونه‏اى از سلاح‏هاى راهبردى را که به کشورهاى اقمارى مى‏دادند به طرف مقابل هم مى‏دادند که اربابان از وضع یکدیگر و نوکرانشان آگاه باشند.
حالا چند فروند موشک در یک سایت بود که على‏القاعده قابل استفاده نبود خلبان رستمى آمده بود که امشب مرا با خود برد.
دو روز از خلبان رستمى فرصت خواستم که کارهاى خود را در تهران رفع و رجوع کنم و خود را آماده کردم که به مأموریت نامعلومى بروم و آن اولین پرتاب موشک به طرف دشمن (عراق) بود.
یک نقشه از "سایت" یا محوطه نظامى مورد نظر به من دادند. دیگر چیزى از مأموریت خود نمى‏دانستم. آن روز غروب باید با یک گروه به طرف "سایت" موشکى حرکت مى‏کردیم.
تنها توانستم از پدرم در کوچه خداحافظى کنم و زودتر از وقت مقرر، قبل از افطار به قرارگاه مورد نظر برسم.
تقریبا تمام افراد گروه آمدند. افطارى خوردیم و نماز خواندیم. یک معارفه کلى شد خلبان رستمى مسؤول گروه بود. خیلى منظم و مرتب همه سوار اتوبوس شدیم. بیست نفر بودیم، و باید در اتوبوس توجیه مى‏شدیم. تقریبا نیمه‏هاى شب به همان قرارگاه خودمان رسیدیم. یک ضرب به اتاق جنگ رفتیم. در اتاق جنگ ماکت منطقه جنگى قرار داشت و همه دور آن جمع شدیم تا بفهمیم چه کار باید کرد. منطقه مأموریت ما خطوط شمالى جبهه بود، ولى نمى‏دانم چرا به محور میانه آمدیم. شاید بعضى از مهندسان در محور بودند که باید با هم آشنا مى‏شدیم.
نیمه شب به طرف "سایت" حرکت کردیم. گروه ما خیلى کوچک شده بود. گروه‏هاى دیگر مأموریت دیگر داشتند. اکثر گروه ما مهندسى محاسبات پرتاب، الکترونیک و مکانیک بودند. چهار نفر دیگر کارگر فنى بودند، ولى ده تا مهندس را در کار عملى در جیب خود جا مى‏دادند. من هم نخودى بودم. چون رشته معمارى به درد پرتاب نمى‏خورد. خلبان رستمى هم مسوول گروه بود. همه نیروى داوطلب بودیم. تنها لباس او درجه نظامى داشت. بقیه ما لباس ساده بسیجى داشتیم. یکى از کرگران فنى به نام حاج‏آقا آل‏على خیلى شوخ و "آچار فرانسه" بود و در هیچ کار فنى، نمى‏ماند. لودر، جیپ، تانک، همه چیز تعمیر مى‏کرد. بعضى از چیزها را سر هم کرده بود و ماشین مین‏کوب ساخته بود و لندرور "شنى‏دار" درست کرده بود. خیلى چیزهاى عجیب و غریب دیگر او در "مینى‏بوس" از طرح‏هاى خود صحبت مى‏کرد. ماجراى ساخت بولدزر او که زیر آب کار مى‏کرد جالب بود. یکى دیگر از بچه‏ها که او هم کارگر فنى بود از ساخت هدایت امواج رادیویى صحبت کرد. هواپیماى کوچک هدایت شونده، هدایت از دور جهت‏گراى توپخانه که دیده‏بان، مستقیم لوله توپ را در جهت مناسب با امواج رادیویى مستقر کند.
بین راه یک ایستگاه صلواتى بود. تصمیم داشتیم در آنجا استراحت کنیم و شام بخوریم که همین کار را کردیم.
بعد از اذان صبح، به طرف پایگاه راه افتادیم. هوا کم‏کم روشن مى‏شد. منطقه جالبى بود. پر از گوسفند. چند چوپان جوان دنبال ماشین مى‏دیدند. از پایگاه خبرى نبود. فقط چند آغل غار مانند دیدم که احساس کردم باید با تکنیک جدید، حفارى شده باشد، ولى پر از بز و گوسفند بود. این منطقه در کنترل ارتش بود. از جبهه فاصله زیادى داشت. چون قبلاً ماکت منطقه را دیده بودم، تجسمى از وضع پایگاه داشتم. احتمالاً پس از پیچ تندى باید به یک در بزرگى که در دهانه یک دره بود وارد مى‏شدیم. تقریبا حدسم درست بود. مردم بومى اینجا، لر و شیعه بودند. از لحاظ جغرافیاى انسانى، منطقه امنى بود. مردم خیلى همکارى مى‏کردم. هیچ نفوذى و ستون پنجمى، این دور و برها نمى‏توانست نفوذ کند. مردم عشایر این منطقه خیلى هوشیار بودند. ناگهان یک در ورودى نظامى را که استتار بود، مشاهده کردیم. خلبان رستمى با لباس رسمى به دژبانى رفت، ناگهان در کشویى باز شد و ما با مینى‏بوس وارد شدیم. چند سرباز با تفنگ، پیش‏فنگ کردند. جورى سر و صدا راه انداختند که ما همه میخ شدیم. مینى‏بوس درب و داغون ما وارد یک محوطه عظیم طبیعى شده بود که کوه‏هاى اطراف آن، مانند محوطه قرارگاه توپخانه اصفهان بود. مکانى مثل یک کاسه که دور و اطراف آن را کوه فرا گرفته و شیارهاى خوبى در هر قسمت از کوه‏ها به وجود آمده بود. داخل هر شیار تونلى زده بودند و تأسیساتى دایر بود. هیچ ساختمان مصنوع بشر، در محوطه دیده نمى‏شد، مگر ورودى تونل‏ها. جلوى یکى از تونل‏ها ایستادیم. یک ستوان جلو آمد. خیلى رسمى و با جدیت به خلبان رستمى سلام نظامى داد و با داد و بیداد گزارشى از وضع قرارگاه داد و خود را در خدمت اعلام کرد. ما هم با ساک‏هاى خود از مینى‏بوس پیاده شدیم.
از لحاظ مکان‏یابى انگار طبیعت، اینجا را طراحى کرده بود که یک کاسه تمام عیار باشد و خیلى از تأسیسات را در خود جا دهد. در اصفهان هم براى توپخانه از طریق پیمان "سنتو" چنین جایى پیدا شده بود.
شاید از طریق ماهواره پیدا کردن یک چنین جاهایى آسان‏تر باشد، ولى از روى عکس هوایى هم مى‏توان چنین جواهرهایى را کشف کرد. چون دستور مستقیم از فرماندهى کل قوا بود ما را تحویل رفتند. معلوم بود هیچ آثارى از انقلاب و جنگ در اینجا وجود نداشت. همه افراد با وسواس این منطقه را تمیز نگه داشته بودند. همه سربازها و درجه‏داران منظم در جاى خود منتظر دستور بودند. خلبان رستمى از ستوان خواست که به همه دستور آزاد بدهد. دستور داده شد. فقط یک خرده، پاها باز شد. هیچ فرق چندانى از نظر ما نکرد. ما نمى‏دانستیم چه کار کنیم. جو نظامى ما را گرفته بود. ما هم سیخ مقابل پرچم ایران که جلوى دفتر کار قرار داشت، ایستاده بودیم، ولى در صف نبودیم. بالاخره وارد دفتر شدیم و روى صندلى نشستیم.
سریع به یک تونل عظیم رفتیم که در آن یک "لانچر" خودکشش بود. مثل یک تریلر چندین چرخ که روى آن یک موشک عظیم بود یا حداقل براى من که اولین بار یک هیولا مى‏دیدم عظیم جلوه مى‏کرد. همه وسایل پرتاب داخل تریلر قرار داشت. سکو پرتاب روى تریلر قابل بالا و پایین کردن و تمام وسایل و محوطه تمیز بود. جناب ستوان، یک دفترچه از تعمیرات به عمل آمده روى موشک را به خلبان رستمى داد. معلوم شد چندین کارشناس از کشورهاى دوست عربى آمده و روى آن کار کرده‏اند، ولى نتوانسته‏اند کارى انجام دهند. اکثر کشورهاى عربى از بلوک شرق محسوب مى‏شدند و افراد متخصص آنان در شوروى آموزش دیده بودند. حالا نوبت ما بود که وسایل مختلف را بازرسى و تعمیر کنیم. هرکس شروع کرد به "آزمایش" قسمت‏هاى مختلف هدایت و پرتاب موشک. کمترین خطایى باعث انفجار موشک در تونل مى‏شد. همه با سکوت و دقت شروع به کار کردند. محور کار، بیشتر در زمینه ابزار الکترونیکى بود. بعد از چند ساعت کار، قسمت‏هایى از "لانچر" جدا شد و در کف تونل قرار گرفت. من هم با چند سرباز مشغول نقشه‏بردارى از داخل تونل شدم تا نقشه کامل محوطه را تهیه کنم. همه کار مى‏کردند، محوطه بر خلاف قبل شلوغ پلوغ شد. همه چیز "آزمایش" و وسایلى که باید از عقبه مى‏آمد فهرست شد. داخل تونل اصلاً نفهمیدیم که شب شد. اذان مغرب، ما را هوشیار کرد. اکثر بچه‏ها دست از کار کشیدند. بعد از نماز ما هم افطارى خوردیم. در ماه رمضان هم شام مى‏خوردیم، هم افطار و هم سحرى. چون مسافر بودیم بقیه صبحانه و ناهار هم جاى خود برقرار بود. بعضى اوقات عصرانه هم مى‏خوردیم! پس از دو ساعت استراحت هم مشغول به کار شدند.
در همین وقت خلبان رستمى وارد تونل شد و مرا صدا کرد. گفت: بى‏سیم تو را مى‏خواهد. باید به ماموریت دیگرى مى‏رفتم. رفتم و بعد از چند روز با لباس خاکى و بدن عرق کرده و خاک گرفته دوباره به دروازه پایگاه وارد شدم. دژبان در را باز کرد و سلام نظامى داد. در تونل را یک سرباز باز کرد و ما هم وارد تونل شدیم. وضع عجیب و غریبى بود. بچه‏ها به حدى شبانه‏روزى کار کرده بودند که وضع آن‏ها هم از من بهتر نبود: خاکى، عرق کرده و خسته. با کمال تعجب، جناب سروان هم هم‏رنگ جماعت شده بود؛ کلاه نداشت و با دمپایى این ور و آن‏ور مى‏رفت.
خلاصه بچه‏هاى بسیج این جماعت ارتشى را خراب کرده و آن‏ها را از ریخت و قیافه انداخته بودند. اما در عوض آن‏ها همه دست به آچار بودند. قیافه همه خسته نشان مى‏داد، ولى همه خوشحال بودند. براى اینکه اولین بار بود که تمام دستگاه‏هاى الکترونیک را تعمیر کرده بودند. قبلاً چند ماه، کارشناسان خارجى روى آن کار کرده بودند، ولى نتوانسته بودند آن را راه بیندازند. دو نفر از بچه‏هاى الکترونیک بر سر محاسبه پرتاب و برد موشک بر سر "تانژانت" و "کتانژانت" دعوا داشتند. یکى مى‏گفت باید با "tg" پرتاب شود و دیگرى مى‏گفت باید با "cotg" پرتاب شود. ما که چیزى نمى‏فهمیدیم. کلى محاسبات جلوى آن‏ها بود. کنار "لانچر" سفره انداخته بودند و بساط چاى هم برقرار بود. من هم بى‏نصیب نماندم.
اگر وضع "تانژانت و کتانژانت" مشخص مى‏شد، سکوى پرتاب "لانچر" را بیرون مى‏بردیم. طبق محاسبات این موشک به پایتخت دشمن نمى‏رسید. تمام محاسبات را با آخرین برد موشک به یک محوطه صنایع "ش.م.ه" دشمن که نزدیک پایتخت بود، متمرکز کردند. به سختى سیصد کیلومتر را در حافظه کامپیوتر موشک ثبت کردند. این مجموعه را کشورهاى غربى در اختیار دشمن قرار داده بودند و تقریبا در کشورهاى جهان سومى استثنایى بود. حال همه چشم‏ها به ما دوخته شده بود. مخصوصا اینکه این مجمع صنایع نظامى در سى کیلومترى پایتخت عراق مستقر بود. همه در رویا خود را موفق مى‏دیدیم، ولى دعوا روى محاسبات پرتاب و همچنین تغییرات این چند روزه چندان قابل اطمینان نبود. شاید هم موشک در همین جا منفجر مى‏شد و همه پودر مى‏شدیم. در هر صورت همه فعالیت خود را کردند.

بالاخره حاج آل على پشت "لانچر" خودکششى نشست. مثل یک تریلر بزرگ بود و موشک پشت آن سوار بود. باید آن را به محوطه مى‏رساندیم. غار، بیش از یک در کشویى آهنى ضدانفجار نداشت. آل على پشت فرمان نشست. استارت زد. دود غلیظى فضا را فرا گرفت و موتور با هیبت غول‏آسایى، نعره مى‏کشید. در کشویى باز شد. على آقا، متخصص در ماشین‏آلات سنگین بود. دیپلم داشت، ولى در کار عملى حرف نداشت. ماشین را در دنده یک گذاشت ولى صداى عجیب و غریبى از گیربکس به گوش مى‏رسید. زود ماشین را خاموش کرد. گفت گیربکس دستکارى شده است. جناب سروان با تعجب گفت یقینا کار کارشناسان کشورهاى دوست عربى است که نه تنها وسایل الکترونیک را دستکارى مى‏کردند بلکه به گیربکس آسیب زده‏اند. بچه‏ها تصمیم گرفتند این غول را هول بدهند و یک تراکتور هم آن را بکشد تا بتوانیم به محوطه برسیم. همه دست به کار شدند. سیم بکسل، تراکتور، همه سربازها و افسرها براى کشیدن "لانچر" به محوطه بسیج شدند، حتى نگهبان‏ها. موج شعار "موشک جواب موشک" همه را فرا گرفته بود. سعى عجیبى بود. این غول بى‏شاخ و دم راه افتاد. على آقا یا همان آل على، پشت فرمان بود. غول به نزدیکى در غار رسید. هر چه به در نزدیک‏تر مى‏شد، تعجب همه بیشتر مى‏شد. با کمال تعجب "لانچر" به درگیر کرد. لانچر حدود ده سانتى‏متر بزرگ‏تر از در غار بود. هیچ‏کس نمى‏دانست این غول از چه درى وارد غار شده که حالا بیرون نمى‏رود. همه چشم‏ها به طرف من دوخته شد. من هم هر چه نقشه سایت، عکس هوایى و برداشت خود را از این مجموعه نگاه مى‏کردم، چیزى غیر از در غار به نظرم نمى‏رسید. همه در ناباورى و یأس قرار گرفتند، ولى نمى‏دانستیم راز این کار چیست. از جناب سروان که قبل از انقلاب در اینجا گروهبان بود، خواستم چیزى بگوید. چیزى نداشت، فقط گفت ایرانى‏ها حق داخل شدن به اینجا را نداشتند، مگر چند نفر محدود که آن‏ها هم بعد از انقلاب فرار کرده‏اند. از او خواهش کردم هر چیزى که یادش مى‏آید بگوید. رفتیم قسمت‏هاى دیگر غار را سر زدیم، ولى هر راهرویى کوچکتر بود.
اولین کارى که کردم، فرض کردم از همین در که تنها در غار بود اگر موشک شلیک شود چه مى‏شود. دیدم هیچ، اگر از این محوطه کوچک موشک پرتاب شود، یقینا محوطه آسیب سختى مى‏بیند. حداقل فضایى که ما براى پرتاب نیاز داشتیم، دو برابر محوطه‏اى بو دکه تمام درهاى غار به آن باز مى‏شد. پس این در براى پرتاب موشک و احتمالاً ورود موشک به کار نرفته است. پس این غول چگونه وارد غار شده است؟ همه شروع کردند به گشتن تا اینکه کلیدى، چیزى، ابزارى، یا اتاق فرمانى پیدا شود تا قسمتى از دیواره غار از جاى خود حرکت کند. هر چه مى‏گشتیم، مأیوس‏تر مى‏شدیم.
دیگر نیمه‏هاى شب شده بود. "لانچر" جلو آمده بود و جاى خواب بچه‏ها را که چند شب آنجا خوابیده بودند گرفته بود. خواستند جاى تمیز دیگرى پیدا کنند اما همه جا پر از روغن، ابزار و خلاصه کثیف بود و کسى هم حال تمیز کردن نداشت. حتى سربازها هم "دمغ" بودند. لباس همه کثیف شده بود. هنوز دود کامیون یا لانچر از محوطه غار کاملا خارج نشده بود. بعید بود که آمریکایى‏ها این قدر بى‏سلیقه باشند که کامیون را داخل غار روشن کنند. پس کلید کار کجاست؟ حاج آل على، ناگهان بلند به همه گفت: مردم مى‏گویند "موشک جواب موشک" شما کارى نکنید که این شعار تبدیل شود به "پوشک جواب موشک". همه بى‏اختیار خندیدند. تصمیم گرفتیم شب استراحت کنیم و در روز از بالاى کوه و محوطه و از داخل جستجو را ادامه دهیم. یک قسمتى از غار که شبکه فلزى داشت، قابل تمیز کردن بود. بچه‏ها مشغول تمیز کردن شدند تا حداقل کمى استراحت کنند.حالت "خوف و رجا" بود.
بچه با شلنگ آب قسمت فلزى را شستند و سریع آنجا را تمیز کردند. همه کار مى‏کردند. سربازها رفتند و در آسایشگاه خود و افراد اعزامى خلبان رستمى در سایت کنار موشک خوابیدند. کیسه خواب، پتو، همه چیز آماده شد. همه دراز کشیدند ولى کسى خوابش نمى‏برد. بوى خاصى پس از شستشو در محوطه پیچید. مثل بوى پشم گوسفند بود. تصمیم گرفتیم آن شب تمام چراغ‏ها را خاموش کنیم تا شاید بتوانیم بخوابیم. در آهنى غار هم باز بود و سر موشک خارج از غار. این بدترین حالت بود، چون اگر یک بمباران انجام میشد، موشک منفجر مى‏شد.
از همه بدتر اینکه تراکتور بیرون بود و نمى‏توانستیم کامیون حامل موشک را به داخل بکشیم.
تاکنون این منطقه مورد تهاجم قرار نگرفته بود؛ ولى معلوم نبود امشب "بز نیاوریم." تجسم انفجار این مشک داخل غار باعث شد دوباره همه بلند شوند. هر چه زور زدیم کامیون تکان نخورد. دنبال جایى مى‏گشیم که طناب را به آن ببندیم و با قرقره آن را بکشم. هیچ جاى مناسبى در غار پیدا نشد که قرقره را به آن نصب کنیم. ناگهان یکى از بچه‏ها که پتوى خود را روى یک دسته فلزى انداخت بود آن را به همه نشان داد، شاید فرجى باشد. پتو را کنار زدیم. دوباره بچه‏ها کیسه خواب و دیگر وسایل خواب خود را از کف فلزى برداشتند و آماده شدند که طناب را به کمک چند قرقره بکشند. خوشبختانه قسمت فلزى کف غار حالت شیار و شبکه‏اى داشت و انسان روى آن سر نمى‏خورد؛ ولى قسمت‏هاى دیگر همه صاف و صیقلى بود. طناب به آرامى محکم شد و حالت کشش پیدا کرد. کامیون با موشک آرام، آرام راه افتاد. طناب از سیم بکسل بهتر بود؛ چون اگر پاره مى‏شد، حداقل جرقه یا ضربه‏اى به موشک اصابت نمى‏کرد؛ چون با هر ضربه، فاجعه‏اى رخ مى‏داد. فکر انفجار موشک ذهن همه را مشغول مى‏کرد. کامیون چند سانتى‏متر راه نیفتاده بود که ناگهان صداى مهیبى همه جا را فرا گرفت.
صداى یا الله، یا على، یا ابوالفضل بلند بود و خلاصه هر کس به کسى متوسل مى‏شد. صدا همه غار را فرا گرفت. نفهمیدم‏چى شد. در یک لحظه همه خود را در زمین و هوا دیدیم. نفهمیدیم که انفجار بود یا چیز دیگر. موشک منفجر شده بود؟ طناب هم اگر پاره مى‏شد، این قدر سر و صدا نداشت. خلاصه بعد از چند ثانیه که براى ما چند ساعت طول کشید - و شاید در همان چند لحظه تمام خاطرات زندگى براى هرکس دوره شد - ما به زمین افتادیم و روى هم در غلتیدیم. همه جا تاریک شد. تنها، نورى از محوطه به داخل غار مى‏تابید. سکوت و سکون همه جا را فرا گرفت. فقط ناله بعضى از دوستان به گوش مى‏رسید. نمى‏دانستیم چه اتفاقى افتاده است. سربازان که در آسایشگاه بودند با صداى مهیبى که شنیده شد به طرف غار آمدند. هرکس چراغ قوه‏اى داشت. نمى‏دانستیم مرده‏ایم یا زنده؛ ولى درد، به ما فهماند که زنده‏ایم. پاى چوبى من درآمده بود و نمى‏دانستم کجا افتاده و حتى خودم کجا هستم. بوى تعفن خاصى به مشام مى‏رسید. ناگهان احساس کردم تعداد زیادى گاو و گوسفند نعره زنان در حال فرارند. نمى‏دانم رویا بود یا نه؛ ولى بوى پشکل و پشم مشام ما را مى‏آزرد. آرام آرام یکدیگر را صدا کردیم. یکى از سربازان فیوزهاى برق را دوباره راه انداخت. چراغ‏ها و پروژکتورها روشن شدند.
خودمان را در وضع عجیبى دیدیم. موشک در آرامش خوابیده بود؛ ولى بچه‏ها در گودالى افتاده بودند که در انتهاى آن صداى گاو و گوسفند به گوش مى‏رسید. همه ما را بالا آوردند. پاى چوبى من هم پیدا شد. هنوز سر و وضع خود را تمیز نکرده بودیم که ناگهان همه تکبیر گفتند، سربازها که خیلى جوان بودند پایکوبى مى‏کردند. غلغله‏اى بود. تازه فهمیدیم چى شده بود. با خدا باش، خدا با توست. دستگیره‏اى که طناب به آن وصل شده بود در واقع اهرم یک "رمپ" فلزى بود که وصل مى‏شد به یک تونل با پیچ سى درجه که از آن تونل موشک‏ها را وارد غار اصلى یا "شیلتر" مى‏کردند. انتهاى غار بعد از پیچ هم یک در فلزى داشت، که بعد از انقلاب از تورفتگى آن براى آغل گوسفندان استفاده مى‏کردند و آن طرف کوه بود. به عبارتى موشک از خارج محوطه آن طرف کوه وارد مى‏شد و از رمپ بالا مى‏آمد و در ایستگاه نگهدارى مى‏شد و از در جلو افراد و وسایل تعمیر و نگهدارى را وارد مى‏کردند؛ چون ورود موشک‏ها یک بار انجام شده و دیگر خارج نشده بود، ورودى اصلى بعدها توسط چوپان‏ها کور شده بود. مخصوصا بعد از انقلاب که بیشتر جنبه نگهدارى موشک براى ارتش مطرح بود تا استفاده از آن. حالا این راه کشف شده بود. متأسفانه آنهایى که فرار کرده بودند تمام نقشه‏هاى مجموعه را منهدم کرده یا با خود برده بودند.

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدرضا سه‌شنبه 7 آبان 1387 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام .
خیلی جالب بود . من نمیدانستم که اولین موشک پرتاب شده به عراق هم در زمان شاه خریداری شده بود .
خدا پدر شاه را بیامرزد که سلاحهای خریداری شده او چند سال اول جنگ را تامین کرد . از هواپیما گرفته تا توپ و تانک و نفربر و انواع و اقسام سلاحهای سبک و سنگین و حالا هم که موشک زمین به زمین .............
امیدوارم نظر بنده را تایید کنید . باتشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد