مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

مجله هوایی

در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند هرچه بیشتراوج بگیری کوچکتر دیده می شوید

روایتی خواندنی از پرتاب اولین موشک دوربرد ایران در جنگ (بخش دوم)

خوشبختانه با این عمل، حداقل پنج فروند موشک آماده مى‏شد که از این محوطه خارج شود و شاید هم مى‏توانستیم آن‏ها را شلیک کنیم. دیگر کسى خوابش نمى‏برد. همه گروه مجبور بودیم حمام برویم. سربازها با جان و دل به ما خدمت مى‏کردند. آن‏ها شروع کردند به تمیز کردن "رمپ" و رسیدن به در فلزى، که گوسفندها از آن فرار کرده بودند و چوپان‏ها در دل شب دنبال آن‏ها مى‏گشتند. تصمیم داشتیم که وقتى هوا روشن شد در فلزى را باز کرده و محوطه را تمیز کنیم. ما هم آن شب را در آسایشگاه خوابیدیم. جناب سروان با سربازانش محوطه کار را تمیز کردند.
به حدى هیجان‏زده بودم که با تمام خستگى صبح سحر آماده کار شدم. سحرى و صبحانه به هم وصل شد. هوا که روشن شد با یک موتور سوار حرکت کردم که ورودى‏هاى خارج از محوطه را بازرسى کنم. عملاً براى شناسایى کامل ورودى، من مشغول هماهنگى شدم. کارها را تقسیم کردم. عده‏اى از داخل مشغول تمیز کردن شدند، من هم از بیرون مشغول شناسایى شدم. یکى از ورودى‏ها از دیواره سنگى پر شده بود. معلوم بود چوپانان محلى براى اینکه ورودى را تا مرز در فلزى براى گوسفندان قابل استفاده کنند، یک دیواره سنگى جلوى غار کشیده‏اند و یک ورودى کوچک براى گوسفندان ایجاد کرده بودند. عملاً بعد از انقلاب محوطه بیرون بى‏استفاده افتاده بود و ارتش بیشتر از داخل پایگاه محافظت مى‏کرد. مردم هم احساس مى‏کردند تا در ورودى که از جنس فلز بود براى استفاده شخصى اشکالى ندارد. وقتى به آغل گوسفندان یا به عبارتى ورودى اصلى غار رسیدم، هنوز خیلى از گوسفندان پراکنده و چوپانان با سختى دنبال آن‏ها بودند. شاید همین حالت گوسفنددارى بود که دشمن احساس مى‏کرد این پایگاه تخلیه شده است و به آن کارى نداشت. نفوذ ستون پنجم هم به این ارتفاعات سخت بود. تازه مردم بومى اینجا با ما بودند و سخت از اطراف محافظت مى‏کردند. مى‏دانستند امنیت پایگاه براى آن‏ها هم مهم است. مسوولان پایگاه هم فقط از داخل محافظت مى‏کردند و نیازى به بیرون نبود. اصلاً فکر نمى‏کردند ماشین‏آلات سنگین مثل "لانچر" باید از این قسمت حرکت کند.
وقتى وارد غار شدیم با چراغ قوه اطراف را نگاه کردیم. حدود دو متر کف غار از کود گوسفندان بالا آمده بود. خیلى کثیف و تاریک بود و بوى مشمئزکننده‏اى به مشام مى‏رسید. تا ساق پا در کف فرو مى‏رفتیم. پس از گذشت حدود بیست متر با یک پیچ نزدیک به سى درجه به در فلزى رسیدیم. در قابل باز شدن نبود. باید از کف خاکبردارى مى‏شد و تقریبا حجم آن هم زیاد بود.
همین وقت خلبان رستمى با جناب سروان با عده‏اى از افراد در یک وانت به ما رسیدند. به خلبان رستمى طرح خود را گفتم. سریع دو دستگاه لودر آوردند. طبق نقشه‏اى که سریع براى آنها کشیدیم، یک لودر در قسمت مناسبى از کوه، مشغول کندن آغل براى گوسفندان شد و لودر دیگر به جان دیوار تیغه‏اى و کف غار افتاد که مملو از پشکل بود. عده‏اى دیگر هم از داخل، محوطه را تمیز مى‏کردند. تا عصر یک نفس کار شد. حداقل گوسفندها، خانه جدید پیدا کردند. چوپان‏ها هم راضى بودند. ما هم شروع کردیم به تعمیر سیستم‏هاى برق و تأسیسات حرکتى که با سیم بکسل بود.
نزدیک‏هاى غروب پس از روغن‏کارى "وینچ" و درها سیستم برقى را راه انداختیم. در زوزه‏کشان باز شد. محوطه داخل غار با آن طرف کوه ارتباط برقرار کرد. دیگر نیاز نبود مسافت پانصد متر را دور بزنیم و به داخل پایگاه برویم. از این راه راحت ایاب و ذهاب مى‏کردیم. همه چیز براى بیرون آوردن موشک آماده شد. فقط مشکل دنده‏هاى موتور بود که بتواند روى پاى خود بیرون بیاید. از آل على هم خبرى نبود. از دیشب تا کنون از او خبرى نبود. تصمیم گرفتم با تمام نیروى انسانى و به کمک چند وانت "لانچر" را به بیرون بکشیم. تقریبا کار خطرناکى بود؛ چون اگر یک سیم بکسل پاره مى‏شد یا حرکت اصطکاکى پیش مى‏آمد، احتمال انفجار موشک خیلى زیاد بود. منتظر تاریکى شب شدیم که در پوشش شب این کار انجام شد. شاید ماهواره دشمن به این منطقه حساس شده باشد و یا پروازهاى شناسایى، مشکلاتى براى ما ایجاد کنند. در هر صورت، لانچر باید از یک تونل یا چند پیچ حدود سى درجه عبور مى‏کرد. این پیچ و خم‏ها براى آن بود که اگر در جلوى در غار انفجارى به وجود آید، موج به داخل غار نفوذ نکند. عده‏اى از افراد روزه بودند و افطار کردند. ما هم به آن‏ها کمک کردیم. بعد از نماز جماعت کار ما شروع شد. همه زیر لب دعاهایى را که مى‏دانستند زمزمه مى‏کردند و کار در سکوت انجام مى‏شد. باید کار با حوصله و دقت انجام مى‏گرفت. مجبور بودیم موتور را روشن کنیم که بوستر ترمز در سرازیرى رمپ کمک کند. سکوت محوطه با دود غلیظ و سر و صداى موتور و اگزوز شکسته شد. عده‏اى هول مى‏دادند و یک وانت هم مى‏کشید.
لانچر آرام آرام راه افتاد. الحمدلله ترمزها، خوب کار مى‏کردند. با هزار بدبختى لانچر از رمپ سرازیر شد و پایین آن آرام گرفت. سریع موتور را خاموش کردند؛ چون دود همه را خفه مى‏کرد. هواکش‏ها کار نمى‏کردند. ما هم وقت تعمیر آن‏ها را نداشتیم.
باید با دست و وانت، موشک را مى‏کشیدیم. حدود دو ساعت طول کشید تا ما به اولین پیچ تونل رسیدیم؛ چون اگر عجله مى‏کردیم و بدنه موشک به جایى مى‏خورد، کار همه ساخته بود. حالا اگر به بیرون محوطه مى‏رفتیم تازه باید آن را به یک فضاى مسطح مى‏بردیم تا شلیک انجام شود. همه خسته شده و حالت عصبى پیدا کرده بودند. دوباره دستور استراحت داده شد. کار خطرناکى بود. در وقت استراحت در محوطه بیرون پایگاه تجمع کردیم. براى احتیاط چند موتور سوار مسلح گشت مى‏زدند تا از خطر احتمالى پایگاه را محفوظ دارند. این اولین ارتباط داخل و خارج پایگاه بود و نفرات ما براى گشت‏زنى کم بود. بچه‏ها بیرون نشسته بودند. معلوم نبود این همه زحمت به نتیجه برسد یا نه؛ ولى کسى به روى خودش نمى‏آورد. باید این قدم اول برداشته مى‏شد تا مراحل بعدى طى مى‏شد. زیر آسمان پرستاره بودن و چاى داغ، ما را از حال و هواى جنگ دور کرده بود و هر کس چیزى مى‏گفت و بقیه مى‏خندیدند. در همین اوقات، چراغ یک ماشین از پایین دره دیده شد که به بالا مى‏آید. بچه‏ها در قسمت‏هاى مختلف جاده موضع گرفتند. آخر این وقت شب ایاب و ذهاب خطرناک بود. ستون پنجم هم مى‏دانست که با چراغ روشن نیاید؛ اما شاید کلکى در کار باشد. چراغ قوه‏ها هم خاموش شد و منتظر ماندیم. چند پیچ دیگر مانده بود که چند نفر از بچه‏ها جلو رفتند تا ماشین از آن‏ها رد شود و آن‏ها از پشت و ما هم از جلو ماشین را محاصره کنیم. تقریبا ماشین به ده مترى ما رسید. یکى از سربازان با صداى مهیبى "ایست" داد. یک نفر هم کنار جاده به طرف ماشین "قراول" رفت. از عقب هم به او ایست دادند. راننده فهمید از چند طرف محاصره است. کاملاً غافلگیر شد. سکوت همه جا را فرا گرفت. دستور داده شد که راننده پیاده شود. ظاهرا کس دیگرى با او نبود. یک نفر با چراغ قوه و اسلحه به طرف او رفت. وقتى نور به صورت راننده افتاد، بنده خدا زبانش بند آمده بود و او کسى جز حاج آل على نبود. فکر کرد پایگاه دست دشمن افتاده است. بعد از احوال‏پرسى، به او یک لیوان چاى دادند. گفت: اینجا چه کار مى‏کنید؟ و چرا این بساط را پهن کردید؟ وقتى ماجرا را فهمید که لانچر تقریبا اول تونل است و تا آنجا را کشیدیم، گفت سریع دست به کار شوید. من از کارخانه تراکتورسازى تبریز نمونه‏هایى را پیدا کرده‏ام که ان‏شاءالله به کار ما بیاید. بنده خدا معلوم بود بدون خواب، یک نفس در کار بوده و خود را به ما رسانده است. همه سریع به طرف لانچر رفتند. جا خیلى تنگ بود. نه مى‏توانستیم عقب برویم و نه جلو. خلاصه، گیربکس را پایین آوردند و دوباره جا زدند و موتور را روشن کردند. تقریبا نیمه‏هاى شب کار تمام شد.

دود غلیظى در تونل پیچید. همه از دور و بر "لانچر" فاصله گرفتند. فقط آل‏على پشت فرمان نشسته بود. دنده ماشین به سختى با صداى گوشخراشى جا رفت. لانچر روى پاى خودش حرکت مى‏کرد. با تمام دودى که راه انداخته بود غرشکنان عقب مى‏رفت؛ چون باید از "رمپ" پایین مى‏آمدیم، لازم بود همین طور عقب عقب از تونل خارج شویم. سعى مى‏کردیم با پروژکتورهاى سیار آل على را هدایت کنیم. بعضى از بچه‏ها ماسک ضدگاز زدند. بعد از حدود نیم ساعت لانچر با ته از غار بیرون آمد. همه تکبیر گفتند. بیچاره آل على عین زغالى‏ها شده بود. خلبان رستمى روى موتور به او گفت دنبالش بیاید. حالا لانچر با دنده دو حرکت مى‏کرد. مثل یک کامیون معمولى قدرت "مانور" داشت. خیلى سریع به یک محوطه باز رسیدیم. جهت کلى موشک رو به هدفى بود که از پیش تعیین شده بود. حالا بچه‏هاى الکترونیک مشغول به کار شدند.
همه چیز سریع پیش مى‏رفت. تصمیم گرفتیم اول صبح عملیات را آغاز کنیم تا هوا روشن شود و بچه‏ها با دقت بیشتر بتوانند جهت‏یابى کنند. صبح چوپانان دیدند یک مجسمه ابوالهول جلوى آن‏ها سبز شده است. حتى گوسفندها هم "بر و بر" ما را نگاه مى‏کردند. همه آنها سحر به صحرا مى‏رفتند. هر چه نیرو داشتیم دور لانچر مستقر کردیم. یک تور استتار هم احتیاطا روى آن انداختیم. چند ضدهوایى روى وانت گذاشتند و دور و اطراف گشت مى‏دادند. قبلاً خلبان رستمى با فرماندهى هماهنگ کرده بود که نیروهاى نفوذى ما در نزدیکى هدف مستقر شوند و ما را از اصابت موشک باخبر کنند. تهران هم در انتظار بود. هدف هم مهم بود: زرادخانه "ش.م.ر". فقط صداى قلب خود را مى‏شنیدیم و صداى بع بع گوسفندها را. بچه‏هاى الکترونیک روى کاغذها و اعداد و ارقام غرق بودند. زمان شلیک فرا رسید، شمارش معکوس شروع شد. ما هم سعى کردیم در خاکریزها و تپه‏ها خود را مستقر کنیم. به چوپان‏ها گفتیم که خود و گوسفندها را حفظ کنند. هیچ بعید نبود، موشک در جا منفجر شود.
وقتى دستور آتش داده شد، صدا مهیبى با آتش زیاد و گرد و خاک بسیار محوطه را فرا گرفت. ناخودآگاه همه سر خود را در دو دست گرفتیم و درازکش خوابیدیم. نمى‏دانم چقدر طول کشید؛ ولى احساس کردیم صداى موشک لحظه به لحظه از ما دورتر مى‏شود و در دود و گرد و غبار مى‏توانستیم آتش عقب آن را ببینیم. هرکس دوربینى داشت، با آن نگاه مى‏کرد. موشک رفت؛ ولى کجا؟ همه منتظر خبر بودیم. بى‏سیم با "وزوز" زیاد مشغول به کار بود. خبرها با رمز رد و بدل مى‏شد. حالا منتظر نیروهاى نفوذى خود در دل خاک دشمن بودیم. سریع لانچر را به داخل پایگاه آوردیم. درها سریع بسته شد. نگهبان‏ها به سر پست خود رفتند و ما هم در اتاق بى‏سیم پایگاه مستقر شدیم تا از نتیجه کار خود باخبر شویم. تقریبا نیم ساعت شد؛ ولى خبرى نشد. نیروهاى نفوذى ما، هیچ خبرى از موشک ندادند. کم کم این احساس به ما دست داد که شاید موشک فرارکرده. با ایستگاه‏هاى دیگر خود در عمق خاک دشمن تماس گرفتیم، آن‏ها هم خبرى نداشتند. دیگر ناامید شده بودیم. معلوم نبود موشک کجا فرار کرده که هیچ‏کس از آن خبر نداشت. بچه‏هاى الکترونیک باز هم شروع به دعوا کردند. یکى گفت چرا "تانژانت" نگذاشته، حالا دیدى چى شد؟ از خستگى همه خوابیدیم. وضع همه درب و داغون بود. هر کس گوشه‏اى افتاد. دیگر امید ما از اطلاع‏رسانى عوامل نفوذى در عمق خاک دشمن قطع شد. به غیر از نگهبانان همه بیهوش شدند. چند روز کار طاقت‏فرسا و آخر هم هیچ.

نزدیک ظهر بود. در حالت خواب و بیدارى بودیم. ناگهان بلندگوى پایگاه صداى مارش نظامى را از رادیوى ایران پخش کرد. هر وقت این مارش زده مى‏شد و گوینده مى‏گفت "شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز" همه مى‏فهمیدیم عملیات پیروزمندانه‏اى رخ داده است؛ اما این بار گوینده شورش را در آورده بود. هى مى‏گفت: "شنوندگان عزیز، شنوندگان عزیز"؛ ولى اصل خبر را نمى‏داد. تقریبا همه بیدار شدیم؛ ولى حال بلند شدن نداشتیم. حتما خبر مهمى بود. معلوم بود پیروزى بزرگى است. ما که شکست خوردیم حداقل یک پیروزى بزرگ درد ما را کم مى‏کرد. همه زیر پتو ول مى‏خوردیم تا این گوینده چیزى بگوید. جان ما را به لب رساند. بى‏سیم ما که خفه شده بود و از دیده‏بان‏هاى نفوذى خودى خبرى نمى‏رسید. تقریبا ارتباط ما قطع شده بود. فقط صداى رادیو جاذبه داشت.
ناگهان از رادیو خبر رسید که ایران براى اولین بار موفق شد که قلب پایتخت دشمن را هدف موشک قرار دهد! معلوم شد یک یگان موشکى دیگر به موازى ما وارد عمل شده بود و آن‏قدر خود را نزدیک جبهه رسانده که توانسته بود با دقت مرکز حساس پایتخت را هدف بگیرد. دقت عمل فوق‏العاده بالا بود. یک موشک با دقت زایدالوصفى که باید از فن‏آورى بالایى برخوردار باشد، به بزرگ‏ترین و مرتفع‏ترین بانک در پایتخت دشمن اصابت کرده و آن را منهدم کرده بود. شاید بچه‏ها از قسمت‏هاى دیگر به فن‏آورى هدایت لیزرى دست یافته‏اند. همه از جا پریدیم. تکبیر گفتیم. مهم نبود ما باشیم یا دیگرى. مهم این بود که دشمن بازداشته شود تا با موشک به شهرهاى ما حمله نکند. معلوم بود، اینجا سر کار بوده‏ایم. بى‏انصاف‏ها نگفتند که جاى دیگر این فن‏آورى پیشرفته را در اختیار دارند و ما را این قدر به دردسر انداختند. شاید هم ما براى رد گم کردن دشمن باید فعال مى‏شدیم تا جاى دیگر عمل کنند؛ ولى از مسوولان ستاد این همه پیچیدگى و ضریب هوش بعید بود، ولى حالا که شد، ما هم اعتماد به نفس بیشترى به دست آوردیم که خلاصه تهران هم کارى کرد؛ چون در جبهه عملاً هر چه بود در خطوط اول بود و ستادهاى مرکزى فقط هورا مى‏کشیدند و ما هم لنگ مى‏کردیم و این بار برعکسش شد. بچه‏ها جاهاى خواب خود را جمع کردند. همه به هم تبریک مى‏گفتند.
من به خلبان رستمى گفتم اگر اجازه بدهید من به تهران بروم. تقریبا اکثر بچه‏ها مى‏خواستند برگردند. چند فروند موشک دیگر در پایگاه بود که مى‏توانستند روى لانچر نصب کنند و براى کار ایذایى استفاده شود؛ ولى دیگر به ما نیازى نبود. تقریبا آماده شدیم که برگردیم. ناگهان بى‏سیم به صدا درآمد. بى‏سیم‏چى هاج و واج بود. گوشى را به خلبان رستمى داد. یکى از دوستان نزدیک در تهران بود، به خلبان تبریک مى‏گفت. حتما درجه و ترفیع گرفته بود. شاید هم بچه‏اش دنیا آمده بود؛ ولى خانمش هفت‏ماهه بود! شاید بچه عجله داشت. ناگهان خلبان غش کرد! این دیگر چه خوشى است که خلبان غش کند؟ زبانش بند آمد. با "تته، پته" به ما گفت که موشک ما تا پایتخت رفته و به بانک مرکزى خورده است. ما به جاى غش کردن، عین مجسمه به همدیگر نگاه مى‏کردیم. سکوت عجیبى بود. معلوم شد، موشک فرار کرده و از برد عادى خود حدود چهل کیلومتر بیشتر رفته است. حاج آل على با صداى بلند آیه 17 سوره انفال را خواند که "خداوند تیر را پرتاب کرد"، حالا باید گفت که: "خداوند موشک را پرتاب کرد نه شما".
آرامش خاصى بر همه مستولى شد. احساس مى‏کردند همه چیزمان خدایى است، حتى شادى نمى‏کردیم. احساس مى‏کردیم آنقدر خدایى شده‏ایم که به شادى نیازى نیست. همه با آرامش رفتیم که دومین موشک را براى پرتاب آماده کنیم. بعد از مدتى به خودمان آمدیم. کم‏کم، احساس قدرت مى‏کردیم. چهار فروند موشک دیگر داشتیم.

دنیاى سرمایه‏دارى و کمونیست‏ها هر دو به توافق رسیدند که ایران را سخت محاصره اقتصادى کنند تا قطعنامه 598 را بپذیرد. ایران هم صفت دنیاى سرمایه‏دارى را مى‏دانست که طالب جنگ‏هاى کنترل شده و کوتاه مدت است نه جنگى که پایان آن در دست آن‏ها نباشد. ایران مى‏خواست جنگ را طولانى کند و این براى جهان سرمایه‏دارى که در مناطق نفت‏خیز احتیاج به کنترل داشت ضرر زیادى بود. کسى هم فکر نمى‏کرد ایران بتواند این همه تحمل جنگ را داشته باشد و طولانى‏ترین جنگ معاصر را تحمل کند. با آنکه توان داشتیم که موشک را به قیمت خوب از واسطه‏ها بخریم؛ ولى به ما نمى‏دادند. دنیاى سرمایه‏دارى گونه‏اى است که اگر پایش پیش بیاید براى پول به همه چیز خیانت مى‏کنند. به شرط آنکه اسمشان رد نشود. خیلى‏ها زیرآبى به ما خبر مى‏رساندند. همه چیز براى ما قابل استفاده بود. از موتور قایق‏هاى ورزشى تا موشک؛ اما پرتاب اولین موشک ایران باعث شد تا ولوله‏اى در غرب بیفتد و ایران توانست از تجربه مرد چهار زنه به خوبى استفاده کند.
نقل است که مردى چهار زن داشت. روزى همه زن‏ها دست به دست هم دادند و مرد بیچاره را محاصره اقتصادى کردند و از اتاق‏هاى خود بیرون کردند. مرد بیچاره شب در حیاط خوابید؛ ولى وقت سحر خود را به داخل حوض انداخت. چنان در حوض پرید که صداى آب تا چند خانه آن طرف‏تر شنیده شد. زن‏هاى خانه هر کدام از پنجره اتاق به حیاط نگاه کردند و دیدند مرد در حال آب تنى است. فکر کردند یکى از زن‏ها خیانت کرده و مرد را به اتاق راه داده است. لذا همه سعى کردند دل مرد را به دست بیاورند و او را به اتاق خود بکشانند.
حال پرتاب موشک چنان سر و صدایى ایجاد کرده بود که همه فکر کردند قدرت جدیدى به ما موشک داده است. همین امر باعث شد که از بلوک‏هاى مختلف به ما موشک بدهند و ما هم به جاى ادامه ساخت شروع به خرید کردیم و این امر باعث شد راحتى خرید را به سختى ساخت ترجیح دهیم. در هر صورت جنگ به مرحله جدیدى رسید و ما به موشک‏هاى متنوعى دست یافتیم. یقینا هم غرب سعى داشت فن‏آورى پیشرفته‏ترى را به دشمن بدهد، به ویژه تجهیزات خطرناک "ش.م.ر".

ویژه نامه فارس در هفته دفاع مقدس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد